توی این دو سه سال بارها از خودم پرسیدم فایده ی یه
وبلاگ چیه؟ چه قابلیت هایی داره که یه دفتر خاطرات نداره؟ هدفت از این گاه
گاه نوشتن ها چیه؟ بالاخره هر کاری باید دلیلی داشته باشه، هدفی دنبال کنه.
هیچ وقت جواب خاصی پیدا نکردم، نه قانع شدم که وبلاگ نزنم، نه بعدن تر که
بلاگر فیلتر شد وتو بی آنتی فیلتر موندگیم بکلی موتانتیکس رو فراموشش کردم،
قانع شدم حذفش کنم. جوابی پیدا نکردم ولی زمان بهم نشون داد، کلِ زندگیم
با تمام وجودش نیازمند هدف نیست چه رسه به تک تک روزهاش و اجزاش ولحظه هاش،
اینکه تو معمولی ترین کارها چیزایی یاد می گیری که تک تکشون مسیر زندگیتو
جهت می ده، اینکه هر روزِ معمولیِ معمولیِ زندگیت رو تا لحظه ای که به
پایان نرسوندی ممکن نیست بدونی چه چیزهایی برای یاد دادن بهت داره. الآن هم
که همه ی اون پست ها رو می بینم راضیم که وجود دارن، راضیم که به یادم
میارن. به یادم میارن که خیلی وقته از 20 سالگیم گذشته و بقیش هم تندِ تند
می گذره:)
نمایش پستها با برچسب روزنگاشت. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب روزنگاشت. نمایش همه پستها
۶ فروردین ۱۳۹۱
۳۰ شهریور ۱۳۹۰
21- تو در تنهاییت تنها نیستی، تنهای عزیز!
توی دنیای نت که می گردی،همه جا پره از پست هایی در وصف تنهایی، یه عده از تنهاییشون حرف می زنن، یه عده این تنهایی ها رو به اشتراک می ذارن، لایک می کنن، ولی از بین همه اینایی که یک تنهایی رو به اشتراک گذاشتن، هیچ کس، هیچ کس نیست که اون تنهایی رو پر کنه. این هه آدمِ تنها، فقط می تونن به هم کمک کنن که تنهاییشون رو بهتر بیان کنن؟ فقط می تونن به هم یادآوری کنن که تو این تنهایی، تنها نیستن؟ عجیب نیست؟ یا حتی ترسناک؟
20- دونقطه - خط صاف
اولش تنهایی، بی انگیزه ای ، گیج می زنی، نمی دونی چی می خوای؟ بین این همه آدم کجای کاری؟ کجای دنیا وایسادی؟ کجاش می ری؟ بعد فک می کنی اوضاع برای بقیه آدما جور دیگه ایه، می ری دنبال آدما ، می خوای هر آدمیو کشف کنی ، با هر کسی آشنا شی، ببینی نگاش به سمت کودوم هدف می چرخه، لبخندِ رو لبش به چه امیدیه، بعد یه مدت می بینی، تو این همه رابطه، این همه آدم چیزی پیدا نکردی هیچی، کم کمک داری خودتم گم می کنی بینشون، اصلا یه چیزایی داره پاک یادت می ره، گیج تر از قبلت شدی، بعد یه دوره ای همه روابطت رو می ریزی دور، دورِ همه آدما یه خطِ قرمز می کشی ، به هیچ کس نزدیک نمی شی،بعد که پااک از همه ناامید شدی، باز برمی گردی به خودت، دنیای تنهای تنهای خودت ، بعد یه مدت نفس می کشی ، حس می کنی داری خودتو پیدا می کنی، انگار یه کم از گیجیت داره کم میشه، بعد در اوج این حست، در اوج استقلالت، وقتی حسابی داری با خودت و دنیای خلوتت و خلوتی دنیات حال می کنی، وقتی بادی به غبغب انداختی و یه لبخند پهن رو لباته، یه شب یهو یه دونقطه-خط صافِ گنده جلوت ظاهر می شه، یهو فک می کنی خوب، که چی؟ بعد می بینی از هیچ احدی دورت خبر نیست،همون حس قدیمی دوباره میاد سراغت، یهو بادکنکی که باد کردی از یه جا شروع می کنه پنچر شدن،پشتت یهو خم میشه و بار یه تنهایی گنده روش سنگینی می کنه.باز می بینی برگشتی سر خونه ی اول. آدما رو که نگا می کنی، خوشون خمیده تر از تو، خودتو نگا می کنی، خمیده تر از آدما؛کودومتون به درد هم می خورین؟تو به درد اونا؟اونا به درد تو؟
باز بری سراغشون؟باز پیله کنی دور خودت؟دوراهی ای که جفت راهاش به یه جا می رسه.
آره دیگه...اینجوریه. هی تکرار می شه، هی تکرار میشه.
۱۷ شهریور ۱۳۹۰
19
روزگار غریبی است! تمام روز چهره های عبوث رو می بینم،نفرت نگاهها رو،آدم هایی که بخشی از کوفت های زندگی کوفتیشان را بر سرم می کوبند و من بر سرِ آن ها. بعد هی سکوت ، هی لبخند، هی عینک آفتابی برای پوشوندن ، هی قورت دادن توده ای که پایین نمی رود و هی گذشتن فقط برای اینکه چیزی ازاینی که هست کوفتی تر نشود. فقط برای اینکه دیگر نه حوصله جنگیدن دارم نه امیدی به ذره ای تغییر در این روند یکنواخت کوفتی شدن و کوفتی تر شدن.فقط برای اینکه عادت کردم همه چیز به سمت بدتر شدن بره، و من در بهترین حالت بتونم از تغییر نگهش دارم. تمام روز دندان هام رو به هم فشار می دهم تا شب که درِ اتاقم رو بستم، وقتی پتو را تا نوک دماغم بالا کشیدم،تو سیاهی مطلق وسکوت، کمی از این بغض هایی که قورت دادم بالا بیاورم . یک فرسودگی تدریجی. و دلم می سوزد برای کساییکه حتی این تنهایی شب ها رو هم ندارن و حتی پتو روهم لای دندون هاشون فشار می دن تا کسی از این همه کوفتِ زندگی شان باخبر نشود،تا همه چیز باز هم بدتر نشود :|
۱۲ شهریور ۱۳۹۰
18- مرثیه ای برای ...
تمام این سه سال رو کنارم بود، یک لحظه تنهام نذاشت. همه ی تنهایی هام رو با حضورش پر می کرد، با عکس هایی که با هم گرفتیم تا هر بار که نگاهشون می کنم یه دنیا خاطره جلوی چشمام رژه بره. روزهامون با هم شروع می شد، از صبح ها توی حیاط دانشگاه که با هم سوژه ی عکس شکار می کردیم تا بیشتر سفرهام که بدون اون اصلا معنی نداشت. اگر یک روز کنارم نبود، به هر طرف که نگاه می کردم یادش می کردم هر صحنه ی زیبایی، هر لحظه ای برای شکار، جای خالی اش رو به یادم می نداخت و حسرت می خوردم از نبودنش. اگر نبود چطور می تونستم قاب هایی که توی ذهنم دورِ دنیای اطرافم می کشم رو به دیگران نشون بدم؟ توی این سال ها فقط دوبار ازم جداشد که هر دوبار خودم بودم که فراموشش کردم و تو شولوغی زندگی ام گم شد. بار اول بعد از یه ماه دوری تو یه شهر دیگه پیداش کردم و بار دوم بعد از یک هفته تو اوج نا امیدی یکی از دوستام که توی خوابگاه دیده بودش، با خبرم کرد. دیگه باورم شده بود هر بار گمش کنم، دیر یا زود یه جوری پیداش می شه و برمی گرده پیشم،حتی از یه شهر دیگه... تا این بار آخری که با هم رفتیم یه گوشه ی دوووور دنیا، دوتایی توی آلپ، تو سکوت محض به اندازه ی تمام این سال ها نفس کشیدیم، تو فلورانس مبهوت نقاشی های داوینچی و مجسمه های میکل آنژ شدیم که عکس گرفتن ازشون ممنوع بود و ازین بابت، اونم چند دقیقه ای به خودش استراحت می داد، تو ونیز رو لبه ی کشتی ، کنار خونه ی مارکوپولوی کبیر، همه ی این لحظه ها رو باهم قسمت کردیم... تا اینکه درست ساعتی قبل از برگشتنم از میلان، باز هم تو شولوغی وخستگی های زندگیم گمش کردم. نمی خواستم ولی مجبور بودم خودم رو به پروازم برسونم، برگردم اینجا و تنها رهاش کنم. طفلک این بار حتی اگه بخواد هم ممکن نیست بتونه برگرده. تصور می کنم بعد از اینکه تنهاش گذاشتم چند ساعتی یا چند دقیقه ای حتی، از پنجره به میدون اصلیِ میلان خیره شده به اون همه آدمی که رو صندلی های McCoffee می نشستن و نگاهشون همه ی دیوارها رو رد می کرد وبه ناکجا آباد می رسید... همینجوری تنها برای خودش منتظر مونده، مطمئن بوده که مثل همیشه برمیگردم سراغش و باز هم لبخندها و اخم های احمقانه ام رو تو خاطره اش ثبت می کنه... تصور می کنم هنوز هم یک گوشه تو اون کافه ی دورِ دور نشسته و هنوز امیدواره...:| نمی خوام باور کنم یکی رو پیدا کرده، یا شایدم یکی پیداش کرده، یکی که نگاهش تا نوک دماغش هم نمی رسیده،نمی دونم... این بار دیگه نه من بر می گردم نه اون. نه من می فهمم چه بلایی به سرش اومده نه اون می فهمه نگاه ناامید منو وقتی اون روز غروب از McCoffee های فرودگاه شماره ای راه ارتباطی ای به شعبه ی خیابان Doumo ِ میلان خواستم و نداشتند، وقتی برای رفتنش گریه هم نکردم حتی، چرا که آفتاب ِ داغِ میلان اشکای آدم رو نریخته خشک می کرد و هواپیماها پشتِ هم خاک ایتالیا رو ترک می کردند و من رو تنها تراز همیشه با خودشون می بردن. می دونم وقتی خط های سفید توی آسمون رو می دیده که به هم می رسیدن، باور نکرده من رو با خودشون دور می کنن...از چشمِ همه شاید، یک دوربین عکاسی بیشتر نبود، ولی برای من... این روزهای اخیر خیلی ها بهم می گفتن چرا انقد بهش وابسته ام، چرا کنار نمی ذارمش و یک دوربین حرفه ای تر نمی گیرم؟ نمی تونستم. هنوز هم نمی تونم. حالا برای همیشه ترکم کرده، یا ترکش کرده ام، نمی دونم ولی شک ندارم از بین تمام دوربین هایی که داشته ام و تمام دوربین هایی که خواهم داشت ،هیچ کدوم برام IXUS960 نقره ایم نخواهد شد. بیش تر از 6ساله که همیشه یه دوربین عکاسی کوچیک تو کوله پشتی ام بوده، ولی تو این دو هفته که این یکی رو گم کردم، نه با دیدن صحنه ها دورشون قاب می کشم، نه هیچ هوس عکس گرفتن به سرم می زنه، حتی خیال دوربین گرفتن هم ندارم. جز من و خودش کی می دونه این رفیق کوچیکم، چه لحظه هایی رو تو زندگیم ثبت کرده؟ کی می دونه این سفر آخر، تو کمتر از دوهفته یک تنه بیش از 3500 لحظه رو برام ثبت کرد و چندین بار شارژ تمام کرد و شارژش کردم و باز تمام کرد و باز و باز، روزی 6 گیگ مموری اش فول شد و خالی اش کردم و باز فول شد و باز خالی اش کردم تا این عکس های روز آخر در کلیسای شگفت انگیز دوموی میلان که با خودش برد و داغش رو به دلم گذاشت...
خدافظ رفیق!
چه خوب گفته که:
خداحافظ ای هم نشین همیشه...
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته...
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من...
تورا می سپارم...
تو را می سپارم...
... ؟
تصویر: از آخرین ثبت های رفیق کوچیکم - کانال بزرگ(Grand Canal) ونیز
۲۸ آبان ۱۳۸۹
20-17!
یک زمانی، 20 سال برایم عدد بزرگی بود، آن سالهایی که روز کودک و تلویزیون خودم را کودک جا می زدم و روز نوجوان، موقتا بزرگ می شدم،آن روزهایی که من بودم و یک عمر، زندگی دست نخورده پیش رو،آن وقت ها 20 سالگی دوران خیلی دوری بود، دورتر از آنکه بشود نگرانش بود...حالا اینجا نشسته ام، کنار یک مشت کتاب و جزوه و یک خروار زندگی و هیچ یادم نمیاید، کجای این 20 سال بود که این طور بی خبر بزرگ شدم. چند سال از سالهای زندگیم این وسط گم شده است، کاش می شد یک قهوه می خوردم و برمی گشتم به آن سالهای گم شده، آن جا که برای هر کاری یک عمر زمان داشتم و یک دنیا انتخاب ،آن روزها که لبخند ها روی لبم جا خوش کرده بود ومجبورنبودم هرروز صبح لبخندزدن را به یاد خودم بیاورم.
چند ماه دیگر که بیست ساله شوم، نمی دانم هیچ شباهتی به آن رویای 20 سالگی کودکیم خواهم داشت؟
۱۴ آبان ۱۳۸۹
16
حدودا 10 سالم که بود،شاید هم کمتر،یه روز آلبوم عکسام رو باز کردم و نشستم کنارش زارزار گریه کردن،خواهر بزرگترم کنجکاو شد که چه ام شده؟ گفتم:دلم واسه بچگیم تنگ شده،نگران شده ام،دارم بزرگ می شم و بچگیم دیگه بر نمی گرده. گفت:همه بچه ها دلشون می خواد زودتر بزرگ شن،تو دلت واسه بچگیت تنگ شده؟!
از همون موقعا بو برده بودم که تو این دنیای خسته کننده ی بزرگسالی خبری نیست...
۲۵ شهریور ۱۳۸۹
15
آقای رادیو می گه:ترش یا شیرین،فرقی نمی کند،انار که باشی،هزاران دانه ی روشن در درونت می درخشند.
الان،با شنیدن این قصار،چه حسی باید دست بدهد؟تنبّه؟ملامت؟خجالت؟عبرت؟حیرت؟تربیت؟آدمیت؟خلاقیت؟اناریت؟خیارشور؟:$
۱۸ شهریور ۱۳۸۹
۱۴ شهریور ۱۳۸۹
11

امروز، بعد از یک ماه سکون و ثبوت و کپوک(فرآیند کپک زدن)، طی یک حرکت نمادین، خیلی محکم از جام بلند شدم و تکه تکه اراده های گم شده ام رو جمع کردم وطی سه ه ه ه دقیقه خم و راست شدن و کشیده شدن و فشرده شدن، مفاصل خشک شده ام رو اندکی نرم کردم. با هر حرکت،یک صدای تق از عمق مفاصلم بلند می شد، انگار که سه دقیقه پشت هم از این نایلون های بادکنکی ترکانده باشم و مفصل بی زبان از اول جا می افتاد.
از طرفی ان قدر پشت لپ تاپ نشسته ام و با دست راستم فیلم ها رو پلی کرده ام یا دورش رو تند و کند کرده ام و انقدر در پوزیشن خوابیده بر پهلوی چپ تایپ کرده ام که عضلات سمت راستم مشهودانه قطورتر و قوی تر از چپم شده و یه نمه اسکولیوز هم گرفته ام و درست از زیردنده ی دوازدهم، چند سانتی متری به راست شیفت شده ام. دست چپم هم آن قدر از شانه از لبه ی تخت آویزان می شود که روزی چند بار خواب می رود و آخر یک روز از فرط ایسکمی بنفش می شود، می افتد یک گوشه. چشمانم هم بعد از یک عمر زندگی آبرومندانه، محتاج یک جفت عدسی شیشه ای شده اند،بس که این حروف ریز "ای بوک ها" و سایت ها و کتاب ها را وارسی کردند.
الانش که این طوریست،چند وقت دیگر لابد در همین موقعیت نشسته پشت میز دست ها روی کی بورد یا روی کتاب ،پای راست روی پای چپ،مهره های خمیده و گردن افتاده،لب های آویزان، چشمها ی پرخون و موهای آشفته، خشک می شوم،می ذارندم توی موزه تو یک شیشه الکل، که عبرت شوم برای آیندگان...
۵ شهریور ۱۳۸۹
10
خواهرزاده ی چهار ساله ام روبه روم نشسته بود و یه سکه رو می انداخت زمین،بار اول خط اومد وبهش گفتم:خط. بار دوم،شیر و اومد و گفتم:شیر.بار سوم باز هم خط اومد و همین طور بار چهارم و پنجم.می خواست برای ششمین بار سکه رو بندازه زمین که گفتم:اگه راست می گی شیر بیار.اونم نمی دونم رو چه حسابی جواب داد:اگه راست می گی آدم بیار!
۴ شهریور ۱۳۸۹
9
مثل هذیان دم مرگ،مثل خواب دم صبح...
لام انگل رو گذاشتم زیر میکروسکوپ،تا جایی که حافظه ام قد می ده، یه کرم صورتی رنگ بود.پیچ بزرگ میکروسکوپ رو هی می چرخوندم و روی طول بدن کرم،پیش می رفتم.رسیدم به یه انتهای بدنش که نمی دونم سرش بود یا تهش. یک دفعه دو تا چشم گرد زرد روش سبز شد،از همون چشم ها که کارتون های ژاپنی می ذاشتن رو صورت شخصیت هاشون. چشم ها با همون حالت نگاه شخصیت های فوتبالیست ها وقتی که دوربین چند دقیقه زوم می کرد رو صورتشون ،زل زده بود به عدسی چشمی و در ورای اون به چشم های من و هی باز وبسته می شد. از اونجا که از کلاس پاتولوژی عملی،داغ دیدن سر انگل روی دلم مونده بود، از شوق این که سر کرم رو دیده ام،زیر لب گفتم:اسکولکس!اسکولکس! و در حد چند هزارم ثانیه هم به این فکر فرورفتم که این انگل مگر زنده است که چشماش رو باز و بسته می کنه؟ پیش از اینکه فرصت کنم ذهن خودم رو با این سوال آزار بدم، از بقیه ی بدن کرم هم،چندین جفت دیگراز همون چشم های گرد زرد با همون لحن نگاه، دراومد و من هم وحشت زده سر از میکروسکوپ برداشتم و لام رو از زیر عدسی درآوردم.کرم صورتی آروم آروم خودش رو از زیر لایه ی رویی لام بیرون کشید(لام دو لایه دیده بودین؟) و من وحشت زده تر فقط نظاره گر هنرنمایی اش بودم.در عرض چند ثانیه(شاید هم در طول چند ثانیه،مطمئن نیستم)تمام سیر تکامل مار رو روی دور 256ایکس، عقب گرد ، اجرا کرد و روی تن صاف یکنواختش دو جفت دست و پای کوچک در آورد و به سرعت از دایره ی دیدم خارج شد. در این احوالات تنها مسئله ای که ذهن من رو به خودش مشغول کرده بود، این بود که جواب آزمایشگاه دانشگاه رو چی بدم که انگل عزیزشون رو به فنا دادم؟ و همین جا بود که یک لامپ در مغزم روشن شد،به یاد آوردم که در دانشگاه برای مهار این مارمولک ها اونها رو توی جعبه ای که یک دوچرخه در مقیاس مینیاتوری در وسطش تعبیه شده بود،قرار می دادیم و مجبورش می کردیم رکاب بزنه و از این رکاب زدن یک جور انرژی ای تولید می شد که دقیقا نمی دانم به چه دردی می خورد.جعبه ی نام برده رو درست کنار پام پیدا کردم و درش رو باز کردم و در کمال شعف دیدم مارمولک صورتی عزیزم روی دوچرخه اش نشسته و با لبخندی به پهنای صورتش، رکاب می زند.در جعبه را بستم و چشمانم را باز کردم،باز هم حکایت صبح های امتحان و خواب دم صبح و...
۲۲ مرداد ۱۳۸۹
8
روی اولین صندلی خالی نشستم. دو خانم با دو کودک یکی،دوساله در بقل، روبه رویم نشسته بودند،یکی از بچه ها ،مداوم گریه می کرد و سرش را به عقب پرتاب می کرد،گاهی هم پاهایش را ناگهان به جلومی انداخت.کتابم را باز کردم و یک خط خواندم،زن میانسال که گویا مادر بچه بود با لهجه ی روستایی پرسید،"ماهیچه چیه؟" چند باری تکرار کرد تا فهمیدم چه می گوید. نمی دانستم چه طور برایش توصیف کنم،کلمات علمی قلمبه ای به ذهنم می آمد،قسمت نرم پشت ساق بچه را گرفتم و گفتم این نرمی ها ماهیچه است. ادامه داد:"دکتر گفته،ماهیچه اش مشکل داره،ماهیچه ی پاش" بچه،این بار طوری گردنش رو به عقب پرتاب کرد که از نزدیکی میله ی اتوبوس رد شد. چند نفری از مسافرها از سر دلسوزی آهی کشیدند،بعضی ها هم اظهار نظری می کردند، طبق عادت وطنیمان. زن،بچه را سفت تر گرفت:"گردن هم نمی گیره". گفتم:" ماهیچه،همه جای بدن هست،تو صورتش هست،دستاش هست،شکمش هست، شاید گردن نگرفتنش هم به خاطر مشکل ماهیچه اش باشه،ماهیچه های گردن". تمام سعیم را می کردم که ساده حرف بزنم ومی ترسیدم اظهارنظر اشتباهی بکنم. کتابم رو گذاشتم توی کیفم."می بریش بیمارستان امام؟""آره،دوهفته اونجا خوابیده بود،این یکی هم همینجوریه(به بچه ی دوم اشاره کرد که ساکت نشسته بود.)..."بچه ها دوقلو بودند،فکر کردم شاید بیماری مادرزادی است یا یک اختلال جنینی . بچه گریه اش شدیدتر شد،بدنش کاملا شل بود و از دست مادرش لیز می خورد.مادر، شیشه ی شیری درآورد ودر دهان بچه فشار داد، بچه مداوم سرفه می کرد و قطرات شیر را در فضا پخش می کرد،شاید بلعش مشکل داشت،شاید به خاطر یک اختلال عصبی و یا ماهیچه ای،آرزو کردم کاش دکتری که معاینه اش می کند،بتواند مشکل اصلی اش را پیدا کند. با هر سرفه اش قطرات شیر روی دستم و لباسم می ریخت،آن قدر وضع کودک اسفبار بود که حتی خجالت کشیدم به آلوده بودن بزاقش فکر کنم. به ایستگاه پارک لاله رسیدیم،به مادر امیدواری دادم:"بیمارستان امام خیلی خوبه،دکترای خوبی داره،مشکلشو پیدا می کنن." و پیاده شدم.فکر کردم کاش یک روز بتوانم به این آدم ها کمکی،بیشتر از امیدواری دادن بکنم، کاش یک روز بتوانم هم زبان این زن و هم درد بچه اش را بهتر بفهمم.
۲۱ مرداد ۱۳۸۹
7
یک دویست تومانی به سمت راننده گرفت و یک دوهزار تومانی. کرایه ی خط دویست و بیست وپنج تومان بود. راننده غرولندی کرد و گفت:بیست و پنج تومانی نداری؟ مردم برای بیست و پنج تومان چه ها که نمی کنند. راست می گفت،خورد کردن دو هزار تومان، پول خوردهایش را حرام می کرد و اگر به هر کس بیست و پنج تومان تخفیف می داد،آخر روز حسابی ضرر کرده بود. ازکیف پولم دویست و بیست و پنج تومان در آوردم، کیفم پر از سکه بود،سکه هایی که معمولا در ازای یک قاشق چنگال پلاستیکی به سلف دانشگاه می دادم.یکیش را به مسافر کناری دادم. مشکل حل شد. یک ساعت بعد، همان مسیر را برمی گشتم،به سواری های زردرنگ خالی از مسافر رسیدم،مسیر خلوتی بود و زمان می برد تا 4 مسافر،تکمیل شود و راه بیفتیم.رهگذری که حسابی عجله داشت،کرایه ی 4نفر را داد و سواری را دربست گرفت.با دیدن من پیشنهاد کرد حالا که مسیر یکی است، سوار شوم .دیگر مجبور نبودم تا پرشدن تاکسی، صبر کنم. سهمم از کرایه را هم قبول نکرد. نمی دانم این چرخه ی عمل و عکس العمل میان رهگذران غریبه، آن روز تا کجا و تا چند نفر ادامه پیدا کرد،حتی نمی دانم یک تصادف ساده بود یا تحقق یک قانون عام،هرچه بود، بسیار ساده بود و بسیارشیرین!
۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹
6
یک بشری آمده روی پشت بام، کولرها را اصلاح کند،صدایش از کانال کولر به گوش ما می رسد،می گوید:آقای دکتر،حضرت عباسی دانشجوهای پزشکی زحمت می کشن،یعنی مدرکشون رو الکی به دست نمیارن.خنده ام می گیرد؟! ما که بخیل نیستیم بی خود شفاف سازی کنیم، بذار پس فردا پیش دکتر می رود،خیالش راحت باشد طرف کارش را بلد است،شاید از نظر روانی اثر مثبت داشت!!!
۶ بهمن ۱۳۸۸
5

چند اپیزود از هذیانات ذهنی مضمحل فی الایام الامتحان
قاشق رو توی لیوان چرخوندم و چرخوندم.لیوان روگذاشتم توی ماکروفر تا یه کم داغ تر شه و حالم رو حسابی جا بیاره.لیوان توی فر،هی چرخید و چرخید و ثانیه شمارش عقب عقب رفت و صدای بوقش دراومد.قهوه رو برداشتم و اومدم توی اتاق.گذاشتمش کنار چند تا لیوان خالی دیگه که رسوب قهوه ای و قرمز چای وقهوه تهشون مونده بود وبعید می دونستم با شستن هم پاک شه.قاشق رو دوباره کردم تو وچرخوندم.قهوه،انگار که سانتریفوژش کرده باشی ته لیوان ته نشین شده بود.برای چندینمین بار صفحات باقی مونده ی جزوه رو ورق زدم و شمردم.ساعتم رو نگاه کردم و یه بار دیگه برای چندینمین بار حساب کردم، اگر ساعتی چند صفحه بخونم،چند ساعت دیگه تموم می کنم؟یه قلپ خوردم و این آب داغ که از گلوم پایین رفت، انگار که مخم سرجاش اومد.صاف نشستم و جزوه رو صاف جلوم گذاشتم. یه روان نویس رنگی برداشتم و شروع کردم.چند دقیقه ای گذشت،سرم رو بالا آوردم و روبه روم رو نگاه کردم.غروب، خیلی
قشنگ بود.ابرا صورتی و نارنجی شده بودن.حیف بود عکس نگیرم.دوربین رو از کیفش در آوردم.چند تاعکس گرفتم که اصلا خوب نشد.حالم گرفته شد و دوباره نشستم پشت میز.هوا داشت تاریک می شد و نور، کم.می خواستم قبل از شام جزوه ام رو تموم کنم.پس یه روان نویس دیگه برداشتم و شروع کردم چرخه ی تکراری این روزهام رو.
قشنگ بود.ابرا صورتی و نارنجی شده بودن.حیف بود عکس نگیرم.دوربین رو از کیفش در آوردم.چند تاعکس گرفتم که اصلا خوب نشد.حالم گرفته شد و دوباره نشستم پشت میز.هوا داشت تاریک می شد و نور، کم.می خواستم قبل از شام جزوه ام رو تموم کنم.پس یه روان نویس دیگه برداشتم و شروع کردم چرخه ی تکراری این روزهام رو.
……
اینجا نوشته علائم کمبود کلسیم شامل سرگیجه، بی اشتهایی و ... است.فکرکنم کمبود کلسیم پیدا کرده ام.
……
ساعت رو نگاه می کنم،یک ربع به پنجه.یه جلسه تموم شده و باید به خودم جایزه بدم.کشو رو باز می کنم و مکعب رنگی عددار بهم چشمک می زنه.به خودم قول می دم:فقط تا 5!مشغول می شم.توی ردیف آخر گیر کرده ام و هرچه می کنم ردیف نمی شود.ساعت را نگاه می کنم:5 و10 دقیقه.تا 5 وربع دیگر تمام می کنم.یک الگو پیدا شده،حیف است ول کنم.باز کلنجار می روم . ساعت را نگاه می کنم: 5 و نیم است. مکعب را می اندازم در کشووچند تا لعنت به خودم می فرستم.3 ربع است خودم را سر کار گذاشته ام.
………..
تاکی کاردی گرفته ام بس که قهوه خوردم.آخرش هم مثل هر شب به بهانه ی خستگی در کردن می روم روی تخت و ناغافل خوابم می برد تاصبح.تاثیرش موضعی شده و کوتاه مدت، جمجمه ام را گرم می کند آن هم تنها،برای چند دقیقه و فورا اثرش می پرد انگار نه انگار.فکر می کنم اگر یک روز بخواهم یک شخصیت فرضی بسازم ، می توانم اسمش را بگذارم تاکی کاردی!آدم را یاد داداش کایکو می اندازد.چند روز پیش به سراتوس انتریور و سارتوریوس هم فکر کردم،برای داستان های حماسی بسی مناسب است. نمی دانم چرا این وسط امتحانی هی نوشتنم میاید؟شاید چون هر
کار دیگریم بیاید موکول می کنم به بعد از امتحان ولی نوشتن را نمی شود موکول کرد،میاید گیر می دهد و اگر تخلیه اش نکنی ،رسوب می کند یک گوشه وبیچاره ات می کند.مخم هر راهی بتواند پیدا می کند برای در رفتن از زیر درس؛گناه دارد؛خسته است؛دلم برای خودم می سوزد.هی یک سری گروه اسمی که تابه حال نشنیده ای را می کنی
توی مخت و می گویی حفظش کن.چند دقیقه بعد بر می گردی می بینی یادت نیست؛دوباره حفظ می کنی و چند دقیقه بعد برمی گردی می بینی یادت نیست؛این بار هم حفظ می کنی و دیگر بر نمی گردی که ببینی یادت نیست!نیست که نیست،همین است که هست.باز به خودم سرکوفت می زنم که چرا انقدر خنگم و همیشه همین طور بوده ام و هستم و خواهم بود.شاید برای همین سرکوفت هاست که از امتحان بدم میاید.آدم نقطه ضعفش قلمبه می شود. تا وقتی
امتحان نداده ای می توانی تصور کنی همه چیز را فهمیده ای و آن قسمت های دیگر را هم اگر بخوانی،می فهمی؛ولی وقتی موقع امتحان می رسد و هر چه می خوانی، نمی فهمی یا یادت نمی ماند(فرقی نمی کند،جفتش برای ارتقای سواد لازم است!)کم می آوری.
کار دیگریم بیاید موکول می کنم به بعد از امتحان ولی نوشتن را نمی شود موکول کرد،میاید گیر می دهد و اگر تخلیه اش نکنی ،رسوب می کند یک گوشه وبیچاره ات می کند.مخم هر راهی بتواند پیدا می کند برای در رفتن از زیر درس؛گناه دارد؛خسته است؛دلم برای خودم می سوزد.هی یک سری گروه اسمی که تابه حال نشنیده ای را می کنی
توی مخت و می گویی حفظش کن.چند دقیقه بعد بر می گردی می بینی یادت نیست؛دوباره حفظ می کنی و چند دقیقه بعد برمی گردی می بینی یادت نیست؛این بار هم حفظ می کنی و دیگر بر نمی گردی که ببینی یادت نیست!نیست که نیست،همین است که هست.باز به خودم سرکوفت می زنم که چرا انقدر خنگم و همیشه همین طور بوده ام و هستم و خواهم بود.شاید برای همین سرکوفت هاست که از امتحان بدم میاید.آدم نقطه ضعفش قلمبه می شود. تا وقتی
امتحان نداده ای می توانی تصور کنی همه چیز را فهمیده ای و آن قسمت های دیگر را هم اگر بخوانی،می فهمی؛ولی وقتی موقع امتحان می رسد و هر چه می خوانی، نمی فهمی یا یادت نمی ماند(فرقی نمی کند،جفتش برای ارتقای سواد لازم است!)کم می آوری.
.......
تموم شد.
شدم وصف حال:
وچه خوش تر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد
۲۷ آبان ۱۳۸۸
3


بعداز ظهره،حدودا ساعت سه.صدقه ی سر ابرهای پاییزی فضا بس ناجوانمردانه تاریکه.یه پیکان سفید جلوم وایمیسه،کأنّهو قلعه ی اردک ها* می مونه،عتیقه و خوفناک. می گم هفت تیر،سر تکون می ده.بد جور داغونه،ولی من داغونترم؛پس،سوار می شم.دنبال دستگیره می گردم در رو ببندم،نیست!لبه ی پنجره رو می گیرم در رو می کشم،قاب شیشه به تنش زار می زنه و یه جوری لق می زنه انگار هر لحظه ممکنه بیاد تو بغلم.بار سنگین لپ تاپ که از رو دوشم به صندلی منتقل می شه،یه نفسی می کشم.یه دفعه پرت می شم جلو ،بعد یه حرکت چرخشی ،یه پرش رو محور فرونتال، وماشین راه می افته!صدای داراق راق از اعماء و احشاء بدبخت بلند می شه.الحق معجزه است که با هر بار فشار پدال گاز دل وروده ی پیکان بخت برگشته از هم وا نمی ره. پاهام رو دراز می کنم و یه اکستنشنی می دم،یه سری اجسام آویزون دور پام می پیچه ،گویا بخشی از کاپوت به داخل اتاقک ماشین منتقل شده و چند متری سیم از زیر داشبورد بیرون زده.داشبورد طفلکی،مثه یه دهن بی دندون آویزون شده وبه جای قفل یه سوراخ کج و ماوج داره.صندلی های جلو مثه صندلی های عقب یه سره اند ! جای ضبط و فندک و بخاری هم سه،چهار تا چاله ی عمیق کاشته رو داشبورد ؛ دهن که داشتیم با این چاله ها چشم و بینی هم تکمیل می شه!می رسیم ولیعصر یکی می خواد پیاده شه.یا ابالفضل!ماشین می خواد وایسه.یه ترمز می کنه و... چشمام رو که باز می کنم آهن پاره ها هنوز زورکی به هم چسبیدن.هر سه نفر عقب پیاده می شن.حالا برای پر کردن تاکسی چند دفعه باید ترمز بزنه تا سه تا مسافر سوار کنه؟به شیشه ی جلو نگاه می کنم،یه شکستگی اریب از گوشه جنوب شرقی شیشه رفته تا شمال غربی.دو تا برچسب ساماندهی مسافربزی شخصی و نرخ کرایه خطوط تاکسی روی هم به شیشه چسبیدن و حدودا 50 درصد overlap دارن.در با زاویه ی 45 درجه خم شده به داخل وخلاصه انقدر انرژی آزاد اجزای ماشین بالاست که احساس می کنم برای رسین به تعادل هر لحظه ممکنه از هم بپاشه و بیفتم رواسفالت و برگردم ببینم راننده نشسته رو مبل دو نفره اش با یه فرمون توی دستش که به هیچ جا وصل نیست.دوربینم رو درمیارم و به طرز مذبوحانه ای پشت کوله ام مستتر می کنم و چند تا عکس از این ماشین مشدی ممدلی می گیرم.توی همین احوالاتم که صدای غریبی به گوشم می خوره.در این لحظه نمی دونم چه احساسی باید داشته باشم،به طرزدردناکی عجب سراپایم را آلوده؛درست شنیده ام،راننده با لهجه ی سلیس تهرانی می پرسد: what time is it?!!!
*رجوع شود به کارتون های دوره ی نوجوانی.
**ماشین مشدی ممدلی نه بوق داره نه صندلی
صندلیاش فنر داره نشستنش ضرر داره...!
عکس پایینی:یک پیرزن یزدی. از نظر سنی را بطه ی نزدیکی با ماشین مذکور داره!
photos by me!

۲۳ آبان ۱۳۸۸
2

به عادت هرروزه،دکتر دال* راس ساعت 9 برک(استراحت) می دهند،یک ربع می گذرد و یک nام جماعتی که کلاس را ترک کرده اند،به کلاس بازگشته اند.استاد دو خط متقاطع روی تخته می کشند.ما علامت سوال می شویم که این کدام تکه ی روند همانندسازی می تواند باشد.استاد روشنمان می کنند:معنویت و علم دو بال یک پرنده اند و باید هر کدام را به صورت متعادل رشداند.
جهان غرب علم زده و معنویت زدوده شده اند و ما معنویت زده و علم زدوده.ما باز هم علامت سوال می شویم که این زده کدام زده است و در ادامه شفاف می شویم که زده یعنی افراط و زدوده یعنی تفریط.در اینجا سه باره علامت سوال می شویم که ما کجامان معنویت زده است؟استاد در ادامه می افزایند:جهان غرب که فقط به ماده اعتقاد دارد با علم به آسایش رسیده ولی به آرامش نچ!وما هی دندان به جگر فشار می دهیم و وارد بحث نمی گردیم به این خیال که بحث بسته گردیده و باز برویم سراغ همانندسازی.چون می بینیم عقربه ی کوچک ساعت پرشتاب به سمت عدد 10 می شتابد و 2 خط متقاطع کماکان روی تخته جا خوش کرده اندو استاد شدیدا مارا به چالش می طلبند، وارد بحث می شویم.حکایت گویم و گفتا تکرار می شود و ما می گوییم آسایش نداریم آرامش پیشکش،استاد می فرمایند اگر قرار بر ساخت جامعه ی سالم است از همین ابتدا تعادل بین معنویت و علم را برقراریم و به عبارتی خشت اول را درست بگذاریم که تا ثریا کج نرویم و تهش نشویم علم زده ی معنویت زدوده و به جایی برسیم که هم آسایش دارد و هم آرامش و از این حرفهای قشنگ قشنگ که از نواحی گرم بلند می شود.می گویند اینجا دزدی است وپیشرفت علم مجهزمان کرده که کیلوکیلو آدم بکشیم و می گوییم دزدی و آدم کشی از جهالت است و تا انسان بوده،دزدی و کشتار هم بوده و تنها شکلش تغییر کرده ودر مغرب زمین دست کم کنترلی هست و ملت نمی توانند گنده گنده بدزدند واگر هم دزدیدند لا اقل به مردمشان هم یک چیزی می رسد وآسایش دارند و ما بیچارگان عالم مشرق که هم ازمان می دزدند خفن،و هم چیزی به ما نمیرسد وخلاصه از همه طرف ضربه می خوریم .ما گریبان می دریم و استاد آرام حرف خود تکرار کرده وبا این جمله تیر خلاص می زنند که :من رسالتم را انجام دادم،چند سال دیگر به حرفهای من می رسید و...وما نسل رک بی آبرو ، استاد را خطاب می دهیم که شما رسالتتان را نه انجامیده اید،شما حتی اساتید گروه خود را نمی توانید تغییر دهید و چه بسا شقاوتها که این گروه بر ما متحمل می کنندوتیر بلا یشان با خاک یکسانمان گردادنده و شمایان،تنها به یادمان می آورید که چه قدر بدبختیم ودانسته های خودمان را باز وباز وباز تکرار می کنید و راه حلی نمی دهید و خلاصه تارهای صوتی فرسوده می سازیم و استاد انکار می کنند که شما هیچ هم بدبخت نیستید و از ما اصرار و از استاد انکار.بیچاره استاد هم قربانی عصبیت های نا هنجار ما از شرایط نا به سامان روزگار می شوند.
استاد می روند و نمی دانیم بهره مان از این بحث ها بیشتر بود یا از جلسه های روخوانی اسلاید توسط برخی اساتید مجرب؟و در این مقطع حساس تاریخی به ناگه خبر می رسد که در همین لحظه کلاس فوق العاده ای با همین گروه کذایی "ب.ی.و.ش.ی.م.ی"** در جریان است و ما در خماری بحث های معنوی مانده، بی خیال کلاس می شویم،کلاس به حد نصاب نرسیده منحل می گردد و استاد به خون نماینده تشنه که چرا زودتر روی برد آپ تو دیت مان خبر رسانی نکرده است!
ما هم با حال گرفته در قوطی ،به ستوه آمده از کلاس های بیهوده که صاایران منشانه هر روز بیهوده تر از دیروز می شوند،عزم سالن تشریح می کنیم بلکه درمیان مردگان چیزی نو بیابیم و باز هم حکایت روپوش های قرضی و دست های برهنه ی بی دستکش!لذت می برم از اینکه ظرفیت غرغرکردن انسان تا این حد نا محدود است!!!
*هرگونه تشابه اسمی با رولد دال کاملا تصادفی است.
**هویجوری سرهم ننوشتم که ذهنتون رو به چالش بکشم!
پ.ن:عكس:مقطعی از خستگان عالم پزشکی
۷ مهر ۱۳۸۸
1
اینجانب شنبه 4م مهر بعد از دوووو هفته(واو کثرت!)تعطیلات تابستانی، دانشگاه را با حضور خود مواجه کردم.صحن مقدس سیتی سنتر بسیار شلوغ بود و قیافه ها داد می زد که شلوغی ناشی از تجمع سال اولی هایی است که سرگشته دور خودشون می چرخیدن و دنبال آشنا می گشتن.
در همین اثنا(اصنا؟اسنا؟اثنی؟) نماینده ی محترم سر ظهر خبر می دهند که ساعت 3تا5 کلاس فوق العاده ی اپیدمی داریم با دکتر میم*!توجه کنین که روز اول و کلاس فوق العاده.بنده هم که ساعت 4تا6 کلاس رانندگی دارم و روز بعد امتحان شهر و غیبت در کلاس های دکتر میم هم که گناه کبیره. نزد استاد می روم.پس از چند بار بالا پایین رفتن از ساختمان پزشکی اجتماعی،بالاخره شرفیاب می شوم.استاد درباره ی غیبت می فرمایند هرطور میلتان است و این یعنی جرات داری غیبت کن!باز هم خودم را مچاله می کنم،می فرمایند به شرطی که شیرینی گواهینامه فراموش نشه و یه سفر هم ما را ببرین(البته دقت نمی کنن که با گواهینامه ی جدید تا یکسال نمیشه در جاده های بین شهری تردد کرد)،اشاره می کنم حتی تا ساعت 4 هم سر کلاس می مانم،استاد می فرمایند،ببینیم تا ساعت 4 چه بهره ای از کلاس می برید؟ ساعت 3:15دقیقه بالاخره دکترمیم تشریف میارن.بلندگو خراب است 15 دقیقه دیگر قدم می زنند تا بلندگو درست شود که نمی شود و ناچارا به بلندگوی سیم دار افتخار می دهند.دکتر تا سر ساعت 4 درباره ی روش های زندگی موثر و از این جور حرفای قشنگ قشنگ سخن می رانند و ساعت 4:5دقیقه تصادفا همزمان با خروج اینجانب از کلاس به یادمی آورند که لپ تاپ را به کارانداخته درس را شروع کنندو من پاسخ سوال استاد را می یابم که تا ساعت 4 چه قدر از کلاس بهره می برم؟!
پس از ماهها توفیق اجباری آژانس هم نصیبم می شود تا شاید با یک ساعت تاخیر به کلاس رانندگی برسم.15 دقیقه طول می کشد که پژوی سبزی سلانه سلانه می رسد،یک خانوم پشت فرمان نشسته است.می مانم خوشحال شوم یا ناراحت؟پس از اینکه وارد شلوغ ترین راه ممکن می شویم و با آرامش بی حد خانم راننده مواجه می شوم،کم کم نگران می شوم.وارد مدرس می شویم،ترافیک غیر روان است،تصادف شده،انقدر صورتم را چنگ می زنم و حرص می خورم (نه در این حد!)که بالاخره به محل تصادف می رسیم،مثل همیشه تعجب می کنم که چرا بعد ازمحل تصادف ناگهان اتوبان خلوت می شود و قبل از آن انقدر شلوغ است؟بعد ازینکه خانم راننده درست کنارماشین های آسیب دیده توقف می کند ونحوه ی وقوع ومقصر را تحلیل می کند و ماشین های بدبخت پشت سرمان بوق می زنند و من هم ساعتم را نگاه می کنم،متوجه می شوم به دلیل وجود چنین انسان های شریفی! است که قبل از محل تصادف این طور ترافیک می شود.به هرحال هر فرد ایرانی برای خودش کارشناسی است و حیف است بدون بررسی دلایل حادثه از کنا ر تصادف بگذرد.اصلا راننده های ایرانی از بس به تماشای تصادفات دیگران نشسته و عبرت گرفته اند در صدر جدول تصادفات جهان برای خودشان هورا می کشند. بگذریم! امتحان رانندگی هم به خیر می گذرد و من می مانم و خیل عظیمی که شیرینی می خواهند.از آن جا که زهی خیال باطل،بنده همین جا اعلام می کنم به هیچ احدی بدهکارنیستم چه شیرینی چه ناهار چه هر چی.
*دکتر میم:اونایی که باید بشناسن می شناسن،اونایی هم که نمی شناسن همون بهتر نشناسن!
اشتراک در:
پستها (Atom)