۶ بهمن ۱۳۸۸

5


چند اپیزود از هذیانات ذهنی مضمحل فی الایام الامتحان

قاشق رو توی لیوان چرخوندم و چرخوندم.لیوان روگذاشتم توی ماکروفر تا یه کم داغ تر شه و حالم رو حسابی جا بیاره.لیوان توی فر،هی چرخید و چرخید و ثانیه شمارش عقب عقب رفت و صدای بوقش دراومد.قهوه رو برداشتم و اومدم توی اتاق.گذاشتمش کنار چند تا لیوان خالی دیگه که رسوب قهوه ای و قرمز چای وقهوه تهشون مونده بود وبعید می دونستم با شستن هم پاک شه.قاشق رو دوباره کردم تو وچرخوندم.قهوه،انگار که سانتریفوژش کرده باشی ته لیوان ته نشین شده بود.برای چندینمین بار صفحات باقی مونده ی جزوه رو ورق زدم و شمردم.ساعتم رو نگاه کردم و یه بار دیگه برای چندینمین بار حساب کردم، اگر ساعتی چند صفحه بخونم،چند ساعت دیگه تموم می کنم؟یه قلپ خوردم و این آب داغ که از گلوم پایین رفت، انگار که مخم سرجاش اومد.صاف نشستم و جزوه رو صاف جلوم گذاشتم. یه روان نویس رنگی برداشتم و شروع کردم.چند دقیقه ای گذشت،سرم رو بالا آوردم و روبه روم رو نگاه کردم.غروب، خیلی
قشنگ بود.ابرا صورتی و نارنجی شده بودن.حیف بود عکس نگیرم.دوربین رو از کیفش در آوردم.چند تاعکس گرفتم که اصلا خوب نشد.حالم گرفته شد و دوباره نشستم پشت میز.هوا داشت تاریک می شد و نور، کم.می خواستم قبل از شام جزوه ام رو تموم کنم.پس یه روان نویس دیگه برداشتم و شروع کردم چرخه ی تکراری این روزهام رو.
……
اینجا نوشته علائم کمبود کلسیم شامل سرگیجه، بی اشتهایی و ... است.فکرکنم کمبود کلسیم پیدا کرده ام.
……
ساعت رو نگاه می کنم،یک ربع به پنجه.یه جلسه تموم شده و باید به خودم جایزه بدم.کشو رو باز می کنم و مکعب رنگی عددار بهم چشمک می زنه.به خودم قول می دم:فقط تا 5!مشغول می شم.توی ردیف آخر گیر کرده ام و هرچه می کنم ردیف نمی شود.ساعت را نگاه می کنم:5 و10 دقیقه.تا 5 وربع دیگر تمام می کنم.یک الگو پیدا شده،حیف است ول کنم.باز کلنجار می روم . ساعت را نگاه می کنم: 5 و نیم است. مکعب را می اندازم در کشووچند تا لعنت به خودم می فرستم.3 ربع است خودم را سر کار گذاشته ام.
………..
تاکی کاردی گرفته ام بس که قهوه خوردم.آخرش هم مثل هر شب به بهانه ی خستگی در کردن می روم روی تخت و ناغافل خوابم می برد تاصبح.تاثیرش موضعی شده و کوتاه مدت، جمجمه ام را گرم می کند آن هم تنها،برای چند دقیقه و فورا اثرش می پرد انگار نه انگار.فکر می کنم اگر یک روز بخواهم یک شخصیت فرضی بسازم ، می توانم اسمش را بگذارم تاکی کاردی!آدم را یاد داداش کایکو می اندازد.چند روز پیش به سراتوس انتریور و سارتوریوس هم فکر کردم،برای داستان های حماسی بسی مناسب است. نمی دانم چرا این وسط امتحانی هی نوشتنم میاید؟شاید چون هر
کار دیگریم بیاید موکول می کنم به بعد از امتحان ولی نوشتن را نمی شود موکول کرد،میاید گیر می دهد و اگر تخلیه اش نکنی ،رسوب می کند یک گوشه وبیچاره ات می کند.مخم هر راهی بتواند پیدا می کند برای در رفتن از زیر درس؛گناه دارد؛خسته است؛دلم برای خودم می سوزد.هی یک سری گروه اسمی که تابه حال نشنیده ای را می کنی
توی مخت و می گویی حفظش کن.چند دقیقه بعد بر می گردی می بینی یادت نیست؛دوباره حفظ می کنی و چند دقیقه بعد برمی گردی می بینی یادت نیست؛این بار هم حفظ می کنی و دیگر بر نمی گردی که ببینی یادت نیست!نیست که نیست،همین است که هست.باز به خودم سرکوفت می زنم که چرا انقدر خنگم و همیشه همین طور بوده ام و هستم و خواهم بود.شاید برای همین سرکوفت هاست که از امتحان بدم میاید.آدم نقطه ضعفش قلمبه می شود. تا وقتی
امتحان نداده ای می توانی تصور کنی همه چیز را فهمیده ای و آن قسمت های دیگر را هم اگر بخوانی،می فهمی؛ولی وقتی موقع امتحان می رسد و هر چه می خوانی، نمی فهمی یا یادت نمی ماند(فرقی نمی کند،جفتش برای ارتقای سواد لازم است!)کم می آوری.
.......
تموم شد.
شدم وصف حال:
وچه خوش تر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد

۲۸ دی ۱۳۸۸

سهراب سپهری


آسمان آبی تر،


آب آبی تر،


من در ایوانم،رعنا سر حوض


رخت می شوید رعنا


برگ ها می ریزد.


مادرم صبحی می گفت:موسم دلگیری است


من به او گفتم:


زندگانی سیبی است،گاز باید زد با پوست.


...


آفتابی یکدست سارها آمده اند.


تازه لادن ها پیدا شده اند.


من اناری می کنم دانه به دل می گویم:


خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود


می پرد در چشمم آب انار:اشک می ریزم


مادرم می خندد.


رعنا هم.