۲۳ آذر ۱۳۸۸

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
عقاب تیزپر دشت های استغنا
اسیر پنجه ی تقدیر می شود گاهی
صدای زمزمه ی عاشقان آزادی
فغان و ناله ی شبگیر می شود گاهی
نگاه مردم بیگانه در دل غربت
به چشم خسته ی من تیر می شود گاهی
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان زحادثه ای پیر می شود گاهی
بگو اگرچه به جایی نمی رسد فریاد
کلام حق دم شمشیر می شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان، دیر می شود گاهی
به سوی خویش می کشد مرا چه خون و چه خاک
محبت است که زنجیر می شود گاهی
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان زحادثه ای پیر می شود گاهی
بگو اگرچه به جایی نمی رسد فریاد
کلام حق دم شمشیر می شود گاهی
هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
به سوی خویش می کشد مرا چه خون و چه خاک
محبت است که زنجیر می شود گاهی  

۲۰ آذر ۱۳۸۸

جورج اورول


"Yes, he saw now, he had always known it. But there was no time to think of that. All he had eyes for was the truncheon in the guard's hand. It might fall anywhere; on the crown, on the tip of the ear, on the upper arm, on the elbow -- "
...
"The light cleared and he could see the other two looking down at him. The guard was laughing at his contortions. One question at any rate was answered. Never, for any reason on earth, could you wish for an increase of pain. Of pain you could wish only one thing: that it should stop. Nothing in the world was so bad as physical pain. In the face of pain there are no heroes, no heroes."
...
You are a slow learner ,Winston
"How can i help it?How can i help but see what is in front of my eyes?two and two are four."
"Sometimes,Winston.Sometimes they are five.Sometimes they are three.Sometimes they are all of them at once.You must try harder.It is not easy to become sane."

۱۲ آذر ۱۳۸۸

رضا کیانیان

از کتاب "این مردم نازنین" نوشته ی رضا کیانیان:
"برای فیلم باغ فردوس پنج بعداز ظهر سیامک شایقی در امین آباد فیلم برداری داشتیم.در بخشی که خانم ها را نگه داری می کردند،کار می کردیم.
در روز دو نوبت به این بخت برگشتگان داروهایی تزریق می کردند که آرام شوند.یک دختر و یک زن میانسال بیشتر توجه مرا جلب کرده بودند.دخترک حدود 20 سال داشت.با خودش حرف می زد.راه می رفت وناگهان گوشه ای از ترس کز می کرد و کمک می خواست... بعد می خندید وقهقهه می زد.
از مسوول بخش پرسیدم ماجرای این دختر چیست؟
گفت:پدرش ،برادرش و دایی اش به او تجاوز کرده اند.
کافی بود. دیگر نمی خواستم بقیه ی ماجرا را بشنوم.
اما زن. حدود 50سال داشت.زنی با شخصیت و خانواده دار بود.موهای جو گندمی داشت و موقر راه می رفت.یک بار قبل از اینکه داروی صبح را به او تزریق کنند و هنوز سر پا بود،با من سلام و علیک کرد.از نوع حرف زدنش معلوم بود خانم تحصیل کرده ایست.از من خواهش کرد اگر ممکن است برایش روپوش ،جوراب و روسری مناسب بیاورم.قبول کردم و بلافاصله رفت تا کسی متوجه نشود.شب ماجرا را برای هایده تعریف کردم و او برایش روپوش وروسری و جوراب مناسب داد.فردا قبل از تزریق خودم را به او رساندم و بسته را به او دادم.خیلی تشکر کرد.گفتم شما برای چه اینجا هستید؟
با ترس و لرز گفت:شوهرم را کشتند!
ادامه داد که کسی جز شوهرش را نداشته.گفت از اقوام یکی از نمایشنامه نویسان است.
گفتم:من او را می شناسم.
گوش نکرد.با عجله تعریف کرد که اقوامش از مانادا آمده اند و او را به اینجا انداخته اند و می خواهند ارث و میراث شوهرش را بالا بکشند.به این جا تلفن زده اند که دیوتنه ام.آنها هم مرا با آمبولانس به این جا منتقل کرده اند.
...مرا صدا زدند.رفتم.تقریبا همان دقایق او را هم برای تزریق بردند...
حرفهایش چیزی میان جنون و واقعیت بود.نمی دانستم باید باور کنم یا نه.فکر کردم اگر به من هم آن داروها را تزریق کردند،قاطی می کردم؟!
از همانجا در یک وقت استراحت به آن نویسنده تلفن زدم.خاموش بود.شب هم زنگ زدم،خاموش بود.از دوستان مشترکمان پرسیدم،گفتند:ایران نیست،برای اجرای یک نمایش به خارج رفته!
فردا قبل از تزریق سراغ آن خانم رفتم.از من خواسته بود به او خبر بدهم.به او گفتم قوم و خویشتان ایران نیست.کلی مضطرب شد.شماره ی دیگری از اقوا دورترشان داد.گفت به آنها خبر بدهید،بیایند مرا از اینجا ببرند.من اینجا دیوانه می شوم و باز هم گفت که شوهرش را کشته اند!ادامه داد:کسانی که شوهر او را کشته اند،می خواهند خانه ی او را بفروشند و پول ها را بالا بکشند و بلیطشان را هم تهیه کرده اند تا دو هفته ی دیگر به کانادا برمی گردند.من باید تا آخر عمر اینجا بمانم...
میان پلان هایی که فیلم برداری می کردیم از پرستاران راجع به او می پرسیدم.می گفتند حالش خوب نیست،پرت و پلا می گوید.شوهرش فوت کرده،کشته نشده...آمد از جلوی من رد شد،حتی مرا نشناخت.به جایی شاید در اعماق ذهنش خیره شده بود.هر شب ماجرای همان روز را برای هایده تعریف می کردم.هایده گفت به این قوم و خویشش هم تلفن بزنم.زدم.وقتی خودم را معرفی کردم آنها هم خوشحال شده بودند و هم متعجب که چرا به آن ها زنگ زده ام.فکر کردند که شاید یک برای تلویزیونی است.وقتی ماجرا را برایشان تعریف کردم،سکونت کردند.سکوت...مِن مِن...دوست نداشتند راجع به این ماجرا حرف بزنند.بالاخره یکی از خانم های پشت تلفن به من گفت:او راست می گوید...وگفت پای آنها را به این ماجرا نکشانم،دوست نداشتند بیشتر حرف بزنند و خداحافظی کردند.قضیه جالب شد...من و هایده نمی دانستیم چه کنیم.فردا او را دیدم.جلو نرفتم.نمی دانستم چه باید بکنم.آن روزها با یکی از افراد حراست امین آباد،سلام و علیکی پیدا کرده بودم رفتم سراغش و همه ی ماجرا را برای او تعریف کردم...و تاکید کردم اگر ماجرا حقیقت داشته باشد،من و تو مسوولیم.او قول داد ماجرا را پی گیری کند.
فردای آن روز فیلم برداری ما در امین آباد تمام می شد.به او گفتم از پس فردا ما دیگر به امین آباد برنخواهیم گشت.او شماره اش را به من داد تا خبر بگیرم.
چند روز بعد به من زنگ زد. من کلی دلشوره داشتم.گفت:تحقیق کردم.آن خانم راست می گفته.
خیلی خوش حال شدم.
گفت آن قوم و خویش های نا قوم و خویش را ممنوع الخروج می کنم.
چند روز بعد تلفن زد و گفت آن خانم را به خانه بازگردانده.
هنوز هم فکر می کنم شاید کسان دیگری در امین آباد باشندکه هیچ وقت فرصت نکرده اند،قبل از تزریق حرفشان را بزنند."

۲۷ آبان ۱۳۸۸

3


بعداز ظهره،حدودا ساعت سه.صدقه ی سر ابرهای پاییزی فضا بس ناجوانمردانه تاریکه.یه پیکان سفید جلوم وایمیسه،کأنّهو قلعه ی اردک ها* می مونه،عتیقه و خوفناک. می گم هفت تیر،سر تکون می ده.بد جور داغونه،ولی من داغونترم؛پس،سوار می شم.دنبال دستگیره می گردم در رو ببندم،نیست!لبه ی پنجره رو می گیرم در رو می کشم،قاب شیشه به تنش زار می زنه و یه جوری لق می زنه انگار هر لحظه ممکنه بیاد تو بغلم.بار سنگین لپ تاپ که از رو دوشم به صندلی منتقل می شه،یه نفسی می کشم.یه دفعه پرت می شم جلو ،بعد یه حرکت چرخشی ،یه پرش رو محور فرونتال، وماشین راه می افته!صدای داراق راق از اعماء و احشاء بدبخت بلند می شه.الحق معجزه است که با هر بار فشار پدال گاز دل وروده ی پیکان بخت برگشته از هم وا نمی ره. پاهام رو دراز می کنم و یه اکستنشنی می دم،یه سری اجسام آویزون دور پام می پیچه ،گویا بخشی از کاپوت به داخل اتاقک ماشین منتقل شده و چند متری سیم از زیر داشبورد بیرون زده.داشبورد طفلکی،مثه یه دهن بی دندون آویزون شده وبه جای قفل یه سوراخ کج و ماوج داره.صندلی های جلو مثه صندلی های عقب یه سره اند ! جای ضبط و فندک و بخاری هم سه،چهار تا چاله ی عمیق کاشته رو داشبورد ؛ دهن که داشتیم با این چاله ها چشم و بینی هم تکمیل می شه!می رسیم ولیعصر یکی می خواد پیاده شه.یا ابالفضل!ماشین می خواد وایسه.یه ترمز می کنه و... چشمام رو که باز می کنم آهن پاره ها هنوز زورکی به هم چسبیدن.هر سه نفر عقب پیاده می شن.حالا برای پر کردن تاکسی چند دفعه باید ترمز بزنه تا سه تا مسافر سوار کنه؟به شیشه ی جلو نگاه می کنم،یه شکستگی اریب از گوشه جنوب شرقی شیشه رفته تا شمال غربی.دو تا برچسب ساماندهی مسافربزی شخصی و نرخ کرایه خطوط تاکسی روی هم به شیشه چسبیدن و حدودا 50 درصد overlap دارن.در با زاویه ی 45 درجه خم شده به داخل وخلاصه انقدر انرژی آزاد اجزای ماشین بالاست که احساس می کنم برای رسین به تعادل هر لحظه ممکنه از هم بپاشه و بیفتم رواسفالت و برگردم ببینم راننده نشسته رو مبل دو نفره اش با یه فرمون توی دستش که به هیچ جا وصل نیست.دوربینم رو درمیارم و به طرز مذبوحانه ای پشت کوله ام مستتر می کنم و چند تا عکس از این ماشین مشدی ممدلی می گیرم.توی همین احوالاتم که صدای غریبی به گوشم می خوره.در این لحظه نمی دونم چه احساسی باید داشته باشم،به طرزدردناکی عجب سراپایم را آلوده؛درست شنیده ام،راننده با لهجه ی سلیس تهرانی می پرسد: what time is it?!!!

*رجوع شود به کارتون های دوره ی نوجوانی.
**ماشین مشدی ممدلی نه بوق داره نه صندلی
صندلیاش فنر داره نشستنش ضرر داره...!

عکس پایینی:یک پیرزن یزدی. از نظر سنی را بطه ی نزدیکی با ماشین مذکور داره!

photos by me!

۲۵ آبان ۱۳۸۸

۲۳ آبان ۱۳۸۸

2


به عادت هرروزه،دکتر دال* راس ساعت 9 برک(استراحت) می دهند،یک ربع می گذرد و یک nام جماعتی که کلاس را ترک کرده اند،به کلاس بازگشته اند.استاد دو خط متقاطع روی تخته می کشند.ما علامت سوال می شویم که این کدام تکه ی روند همانندسازی می تواند باشد.استاد روشنمان می کنند:معنویت و علم دو بال یک پرنده اند و باید هر کدام را به صورت متعادل رشداند.

جهان غرب علم زده و معنویت زدوده شده اند و ما معنویت زده و علم زدوده.ما باز هم علامت سوال می شویم که این زده کدام زده است و در ادامه شفاف می شویم که زده یعنی افراط و زدوده یعنی تفریط.در اینجا سه باره علامت سوال می شویم که ما کجامان معنویت زده است؟استاد در ادامه می افزایند:جهان غرب که فقط به ماده اعتقاد دارد با علم به آسایش رسیده ولی به آرامش نچ!وما هی دندان به جگر فشار می دهیم و وارد بحث نمی گردیم به این خیال که بحث بسته گردیده و باز برویم سراغ همانندسازی.چون می بینیم عقربه ی کوچک ساعت پرشتاب به سمت عدد 10 می شتابد و 2 خط متقاطع کماکان روی تخته جا خوش کرده اندو استاد شدیدا مارا به چالش می طلبند، وارد بحث می شویم.حکایت گویم و گفتا تکرار می شود و ما می گوییم آسایش نداریم آرامش پیشکش،استاد می فرمایند اگر قرار بر ساخت جامعه ی سالم است از همین ابتدا تعادل بین معنویت و علم را برقراریم و به عبارتی خشت اول را درست بگذاریم که تا ثریا کج نرویم و تهش نشویم علم زده ی معنویت زدوده و به جایی برسیم که هم آسایش دارد و هم آرامش و از این حرفهای قشنگ قشنگ که از نواحی گرم بلند می شود.می گویند اینجا دزدی است وپیشرفت علم مجهزمان کرده که کیلوکیلو آدم بکشیم و می گوییم دزدی و آدم کشی از جهالت است و تا انسان بوده،دزدی و کشتار هم بوده و تنها شکلش تغییر کرده ودر مغرب زمین دست کم کنترلی هست و ملت نمی توانند گنده گنده بدزدند واگر هم دزدیدند لا اقل به مردمشان هم یک چیزی می رسد وآسایش دارند و ما بیچارگان عالم مشرق که هم ازمان می دزدند خفن،و هم چیزی به ما نمیرسد وخلاصه از همه طرف ضربه می خوریم .ما گریبان می دریم و استاد آرام حرف خود تکرار کرده وبا این جمله تیر خلاص می زنند که :من رسالتم را انجام دادم،چند سال دیگر به حرفهای من می رسید و...وما نسل رک بی آبرو ، استاد را خطاب می دهیم که شما رسالتتان را نه انجامیده اید،شما حتی اساتید گروه خود را نمی توانید تغییر دهید و چه بسا شقاوتها که این گروه بر ما متحمل می کنندوتیر بلا یشان با خاک یکسانمان گردادنده و شمایان،تنها به یادمان می آورید که چه قدر بدبختیم ودانسته های خودمان را باز وباز وباز تکرار می کنید و راه حلی نمی دهید و خلاصه تارهای صوتی فرسوده می سازیم و استاد انکار می کنند که شما هیچ هم بدبخت نیستید و از ما اصرار و از استاد انکار.بیچاره استاد هم قربانی عصبیت های نا هنجار ما از شرایط  نا به سامان روزگار می شوند.

استاد می روند و نمی دانیم بهره مان از این بحث ها بیشتر بود یا از جلسه های روخوانی اسلاید توسط برخی اساتید مجرب؟و در این مقطع حساس تاریخی به ناگه خبر می رسد که در همین لحظه کلاس فوق العاده ای با همین گروه کذایی "ب.ی.و.ش.ی.م.ی"** در جریان است و ما در خماری بحث های معنوی مانده، بی خیال کلاس می شویم،کلاس به حد نصاب نرسیده منحل می گردد و استاد به خون نماینده تشنه که چرا زودتر روی برد آپ تو دیت مان خبر رسانی نکرده است!

ما هم با حال گرفته در قوطی ،به ستوه آمده از کلاس های بیهوده که صاایران منشانه هر روز بیهوده تر از دیروز می شوند،عزم سالن تشریح می کنیم بلکه درمیان مردگان چیزی نو بیابیم و باز هم حکایت روپوش های قرضی و دست های برهنه ی بی دستکش!لذت می برم از اینکه ظرفیت غرغرکردن انسان تا این حد نا محدود است!!!

*هرگونه تشابه اسمی با رولد دال کاملا تصادفی است.

**هویجوری سرهم ننوشتم که ذهنتون رو به چالش بکشم!

پ.ن:عكس:مقطعی از خستگان عالم پزشکی

۲۲ آبان ۱۳۸۸

یغما گلرویی











تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته!
جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته!
جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست!
جواب هم‌صدایی‌ها پلیس ضد شورش نیست!
نه بمب هسته‌ای داره، نه بمب‌افکن نه خمپاره!
دیگه هیچ بچه‌ای پاشو روی مین جا نمی‌زاره!
همه آزاده آزادن، همه بی‌درد بی‌دردن!
تو روزنامه نمی‌خونی، نهنگا خودکشی کردن!

جهانی را تصور کن، بدون نفرت و باروت!
بدون ظلم خود کامه بدون وحشت و طاغوت!
جهانی را تصور کن، پر از لبخند و آزادی!
لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی!

تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه!
اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه!
تصور کن جهانی را که توش زندان یه افسانه‌س!
تمام جنگای دنیا، شدن مشمول آتش‌بس!
کسی آقای عالم نیست، برابر با هم‌اند مردم!
دیگه سهم هر انسانِ تن هر دونه‌ی گندم!
بدون مرزو محدوده، وطن یعنی همه دنیا!
تصور کن تو می‌تونی بشی تعبیر این رویا!


۲۰ آبان ۱۳۸۸

هگل



آنچه تجربه و تاریخ می آموزند این است که مردم و حکومت ها هرگز چیزی از تاریخ یاد نگرفته اند و براساس اصول منتج در آن عمل نکرده اند.

۹ آبان ۱۳۸۸

توماس هابز

اشتیاق توام با اعتقاد به نیل مقصود را امید می گویند؛همین تمایل بدون آن اعتقاد,نومیدی است.

۲ آبان ۱۳۸۸

افشین یداللهی

گاهی مسیر جاده به بمبست می رود گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده آخر خلاف آنچه که گفتست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای وقتی میان طایفه ای پست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ   بر ما هرانچه لایقمان هست می رود

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد آن دیگری همیشه به پیوست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست تیریست بی نشانه که از شست می رود

بی راهه ها به مقصد خود ساده می رسند اما مسیر جاده به بمبست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای وقتی میان طایفه ای پست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ بر ما هرانچه لایقمان هست می رود

photo by me



۲۶ مهر ۱۳۸۸

سهراب سپهری

 


دلم گرفته

دلم عجیب گرفته است

وهیچ چیز

نه این دقایق خوشبو که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش

نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست

نه،هیچ چیز

مرا از هجوم خالی اظراف نمی رهاند

وفکر می کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد




*Photo by Me

۱۶ مهر ۱۳۸۸

زیرنویس




پارسال سر یکی از کلاسهای گروه معارف یه طرحی راجع به ترافیک زدم که فکر می کردم یک دیدگاه بدبینانه راجع به یکی از انواع ترافیکه که هر روز میبینم،ولی امروز با چند تا عکس حقیقی از ترافیک روبه رو شدم که دقیقا مشابه اون طرح بود و متوجه شدم اون دیدگاه اصلابدبینانه نیست و ترافیک در واقعیت به همون وحشتناکیه که در ذهن من!

به تصاویر به خصوص تصویر بالایی دقت کنید،اتفاقیه که صرفا به خاطر خودخواهی افراد می افته و سخت می شه درستش کرد:

۱۴ مهر ۱۳۸۸

william butler yeats

 


از آنان که باهاشان جنگیدم نفرتی به دل ندارم و آنها را که به خاطرشان جنگیدم دوست نمی دارم.

pic from www.awm.gov.au

۷ مهر ۱۳۸۸

1

اینجانب شنبه 4م مهر بعد از دوووو هفته(واو کثرت!)تعطیلات تابستانی، دانشگاه را با حضور خود مواجه کردم.صحن مقدس سیتی سنتر بسیار شلوغ بود و قیافه ها داد می زد که شلوغی ناشی از تجمع سال اولی هایی است که سرگشته دور خودشون می چرخیدن و دنبال آشنا می گشتن.


در همین اثنا(اصنا؟اسنا؟اثنی؟) نماینده ی محترم سر ظهر خبر می دهند که ساعت 3تا5 کلاس فوق العاده ی اپیدمی داریم با دکتر میم*!توجه کنین که روز اول و کلاس فوق العاده.بنده هم که ساعت 4تا6 کلاس رانندگی دارم و روز بعد امتحان شهر و غیبت در کلاس های دکتر میم هم که گناه کبیره. نزد استاد می روم.پس از چند بار بالا پایین رفتن از ساختمان پزشکی اجتماعی،بالاخره شرفیاب می شوم.استاد درباره ی غیبت می فرمایند هرطور میلتان است و این یعنی جرات داری غیبت کن!باز هم خودم را مچاله می کنم،می فرمایند به شرطی که شیرینی گواهینامه فراموش نشه و یه سفر هم ما را ببرین(البته دقت نمی کنن که با گواهینامه ی جدید تا یکسال نمیشه در جاده های بین شهری تردد کرد)،اشاره می کنم حتی تا ساعت 4 هم سر کلاس می مانم،استاد می فرمایند،ببینیم تا ساعت 4 چه بهره ای از کلاس می برید؟ ساعت 3:15دقیقه بالاخره دکترمیم تشریف میارن.بلندگو خراب است 15 دقیقه دیگر قدم می زنند تا بلندگو درست شود که نمی شود و ناچارا به بلندگوی سیم دار افتخار می دهند.دکتر تا سر ساعت 4 درباره ی روش های زندگی موثر و از این جور حرفای قشنگ قشنگ سخن می رانند و ساعت 4:5دقیقه تصادفا همزمان با خروج اینجانب از کلاس به یادمی آورند که لپ تاپ را به کارانداخته درس را شروع کنندو من پاسخ سوال استاد را می یابم که تا ساعت 4 چه قدر از کلاس بهره می برم؟! 

پس از ماهها توفیق اجباری آژانس هم نصیبم می شود تا شاید با یک ساعت تاخیر به کلاس رانندگی برسم.15 دقیقه طول می کشد که پژوی سبزی سلانه سلانه می رسد،یک خانوم پشت فرمان نشسته است.می مانم خوشحال شوم یا ناراحت؟پس از اینکه وارد شلوغ ترین راه ممکن می شویم و با آرامش بی حد خانم راننده مواجه می شوم،کم کم نگران می شوم.وارد مدرس می شویم،ترافیک غیر روان است،تصادف شده،انقدر صورتم را چنگ می زنم و حرص می خورم (نه در این حد!)که بالاخره به محل تصادف می رسیم،مثل همیشه تعجب می کنم که چرا بعد ازمحل تصادف ناگهان اتوبان خلوت می شود و قبل از آن انقدر شلوغ است؟بعد ازینکه خانم راننده درست کنارماشین های آسیب دیده توقف می کند ونحوه ی وقوع ومقصر را تحلیل می کند و ماشین های بدبخت پشت سرمان بوق می زنند و من هم ساعتم را نگاه می کنم،متوجه می شوم به دلیل وجود چنین انسان های شریفی! است که قبل از محل تصادف این طور ترافیک می شود.به هرحال هر فرد ایرانی برای خودش کارشناسی است و حیف است بدون بررسی دلایل حادثه از کنا ر تصادف بگذرد.اصلا راننده های ایرانی از بس به تماشای تصادفات دیگران نشسته و عبرت گرفته اند در صدر جدول تصادفات جهان برای خودشان هورا می کشند. بگذریم! امتحان رانندگی هم به خیر می گذرد و من می مانم و خیل عظیمی که شیرینی می خواهند.از آن جا که زهی خیال باطل،بنده همین جا اعلام می کنم به هیچ احدی بدهکارنیستم چه شیرینی چه ناهار چه هر چی.

*دکتر میم:اونایی که باید بشناسن می شناسن،اونایی هم که نمی شناسن همون بهتر نشناسن!

۳۱ شهریور ۱۳۸۸

گم نام


 ما دوست داریم آنچه را پذیرفته ایم،حقیقت محض بنگاریم و خشم زمانی به ما دست می دهد،که هر یک از تصورات ما مورد شک وتردید قرار بگیرد و به هر بهانه ای توسل می جوییم تا آنچه را باور داشته ایم،هم چنان سفت و سخت نگاه داریم.نتیجه اینکه بیشتر استدلالات ما در طلب یافتن توجیهاتی است برای تایید آنچه در گذشته باور داشته ایم.

مقدمه

سلام
اینجا قراره چی گذاشته بشه؟خوب...فکرکنم...جمله،عکس،شعر،روزنگاشت و هرچیزی که به نظرم ارزش دیدن و خوندنش رو داره.می تونین امتحان کنین و امیدوارم پشیمون نشین:)