۲۸ آبان ۱۳۸۹

20-17!

یک زمانی، 20 سال برایم عدد بزرگی بود، آن سالهایی که روز کودک و تلویزیون خودم را کودک جا می زدم و روز نوجوان، موقتا بزرگ می شدم،آن روزهایی که من بودم و یک عمر، زندگی دست نخورده پیش رو،آن وقت ها 20 سالگی دوران خیلی دوری بود، دورتر از آنکه بشود نگرانش بود...حالا  اینجا نشسته ام، کنار یک مشت کتاب و جزوه و یک خروار زندگی و هیچ یادم نمیاید، کجای این 20 سال بود که این طور بی خبر بزرگ شدم. چند سال از سالهای زندگیم این وسط گم شده است، کاش می شد یک قهوه می خوردم و برمی گشتم به آن سالهای گم شده، آن جا که برای هر کاری یک عمر زمان داشتم و یک دنیا انتخاب ،آن روزها که لبخند ها روی لبم جا خوش کرده بود ومجبورنبودم هرروز صبح لبخندزدن را به یاد خودم بیاورم.
چند ماه دیگر که بیست ساله شوم، نمی دانم هیچ شباهتی به آن رویای 20 سالگی کودکیم خواهم داشت؟

۱۴ آبان ۱۳۸۹

16

حدودا 10 سالم که بود،شاید هم کمتر،یه روز آلبوم عکسام رو باز کردم و نشستم کنارش زارزار گریه کردن،خواهر بزرگترم کنجکاو شد که چه ام شده؟ گفتم:دلم واسه بچگیم تنگ شده،نگران شده ام،دارم بزرگ می شم و بچگیم دیگه بر نمی گرده. گفت:همه بچه ها دلشون می خواد زودتر بزرگ شن،تو دلت واسه بچگیت تنگ شده؟!
از همون موقعا بو برده بودم که تو این دنیای خسته کننده ی بزرگسالی خبری نیست...