۲۷ آبان ۱۳۸۸

3


بعداز ظهره،حدودا ساعت سه.صدقه ی سر ابرهای پاییزی فضا بس ناجوانمردانه تاریکه.یه پیکان سفید جلوم وایمیسه،کأنّهو قلعه ی اردک ها* می مونه،عتیقه و خوفناک. می گم هفت تیر،سر تکون می ده.بد جور داغونه،ولی من داغونترم؛پس،سوار می شم.دنبال دستگیره می گردم در رو ببندم،نیست!لبه ی پنجره رو می گیرم در رو می کشم،قاب شیشه به تنش زار می زنه و یه جوری لق می زنه انگار هر لحظه ممکنه بیاد تو بغلم.بار سنگین لپ تاپ که از رو دوشم به صندلی منتقل می شه،یه نفسی می کشم.یه دفعه پرت می شم جلو ،بعد یه حرکت چرخشی ،یه پرش رو محور فرونتال، وماشین راه می افته!صدای داراق راق از اعماء و احشاء بدبخت بلند می شه.الحق معجزه است که با هر بار فشار پدال گاز دل وروده ی پیکان بخت برگشته از هم وا نمی ره. پاهام رو دراز می کنم و یه اکستنشنی می دم،یه سری اجسام آویزون دور پام می پیچه ،گویا بخشی از کاپوت به داخل اتاقک ماشین منتقل شده و چند متری سیم از زیر داشبورد بیرون زده.داشبورد طفلکی،مثه یه دهن بی دندون آویزون شده وبه جای قفل یه سوراخ کج و ماوج داره.صندلی های جلو مثه صندلی های عقب یه سره اند ! جای ضبط و فندک و بخاری هم سه،چهار تا چاله ی عمیق کاشته رو داشبورد ؛ دهن که داشتیم با این چاله ها چشم و بینی هم تکمیل می شه!می رسیم ولیعصر یکی می خواد پیاده شه.یا ابالفضل!ماشین می خواد وایسه.یه ترمز می کنه و... چشمام رو که باز می کنم آهن پاره ها هنوز زورکی به هم چسبیدن.هر سه نفر عقب پیاده می شن.حالا برای پر کردن تاکسی چند دفعه باید ترمز بزنه تا سه تا مسافر سوار کنه؟به شیشه ی جلو نگاه می کنم،یه شکستگی اریب از گوشه جنوب شرقی شیشه رفته تا شمال غربی.دو تا برچسب ساماندهی مسافربزی شخصی و نرخ کرایه خطوط تاکسی روی هم به شیشه چسبیدن و حدودا 50 درصد overlap دارن.در با زاویه ی 45 درجه خم شده به داخل وخلاصه انقدر انرژی آزاد اجزای ماشین بالاست که احساس می کنم برای رسین به تعادل هر لحظه ممکنه از هم بپاشه و بیفتم رواسفالت و برگردم ببینم راننده نشسته رو مبل دو نفره اش با یه فرمون توی دستش که به هیچ جا وصل نیست.دوربینم رو درمیارم و به طرز مذبوحانه ای پشت کوله ام مستتر می کنم و چند تا عکس از این ماشین مشدی ممدلی می گیرم.توی همین احوالاتم که صدای غریبی به گوشم می خوره.در این لحظه نمی دونم چه احساسی باید داشته باشم،به طرزدردناکی عجب سراپایم را آلوده؛درست شنیده ام،راننده با لهجه ی سلیس تهرانی می پرسد: what time is it?!!!

*رجوع شود به کارتون های دوره ی نوجوانی.
**ماشین مشدی ممدلی نه بوق داره نه صندلی
صندلیاش فنر داره نشستنش ضرر داره...!

عکس پایینی:یک پیرزن یزدی. از نظر سنی را بطه ی نزدیکی با ماشین مذکور داره!

photos by me!

۲۵ آبان ۱۳۸۸

۲۳ آبان ۱۳۸۸

2


به عادت هرروزه،دکتر دال* راس ساعت 9 برک(استراحت) می دهند،یک ربع می گذرد و یک nام جماعتی که کلاس را ترک کرده اند،به کلاس بازگشته اند.استاد دو خط متقاطع روی تخته می کشند.ما علامت سوال می شویم که این کدام تکه ی روند همانندسازی می تواند باشد.استاد روشنمان می کنند:معنویت و علم دو بال یک پرنده اند و باید هر کدام را به صورت متعادل رشداند.

جهان غرب علم زده و معنویت زدوده شده اند و ما معنویت زده و علم زدوده.ما باز هم علامت سوال می شویم که این زده کدام زده است و در ادامه شفاف می شویم که زده یعنی افراط و زدوده یعنی تفریط.در اینجا سه باره علامت سوال می شویم که ما کجامان معنویت زده است؟استاد در ادامه می افزایند:جهان غرب که فقط به ماده اعتقاد دارد با علم به آسایش رسیده ولی به آرامش نچ!وما هی دندان به جگر فشار می دهیم و وارد بحث نمی گردیم به این خیال که بحث بسته گردیده و باز برویم سراغ همانندسازی.چون می بینیم عقربه ی کوچک ساعت پرشتاب به سمت عدد 10 می شتابد و 2 خط متقاطع کماکان روی تخته جا خوش کرده اندو استاد شدیدا مارا به چالش می طلبند، وارد بحث می شویم.حکایت گویم و گفتا تکرار می شود و ما می گوییم آسایش نداریم آرامش پیشکش،استاد می فرمایند اگر قرار بر ساخت جامعه ی سالم است از همین ابتدا تعادل بین معنویت و علم را برقراریم و به عبارتی خشت اول را درست بگذاریم که تا ثریا کج نرویم و تهش نشویم علم زده ی معنویت زدوده و به جایی برسیم که هم آسایش دارد و هم آرامش و از این حرفهای قشنگ قشنگ که از نواحی گرم بلند می شود.می گویند اینجا دزدی است وپیشرفت علم مجهزمان کرده که کیلوکیلو آدم بکشیم و می گوییم دزدی و آدم کشی از جهالت است و تا انسان بوده،دزدی و کشتار هم بوده و تنها شکلش تغییر کرده ودر مغرب زمین دست کم کنترلی هست و ملت نمی توانند گنده گنده بدزدند واگر هم دزدیدند لا اقل به مردمشان هم یک چیزی می رسد وآسایش دارند و ما بیچارگان عالم مشرق که هم ازمان می دزدند خفن،و هم چیزی به ما نمیرسد وخلاصه از همه طرف ضربه می خوریم .ما گریبان می دریم و استاد آرام حرف خود تکرار کرده وبا این جمله تیر خلاص می زنند که :من رسالتم را انجام دادم،چند سال دیگر به حرفهای من می رسید و...وما نسل رک بی آبرو ، استاد را خطاب می دهیم که شما رسالتتان را نه انجامیده اید،شما حتی اساتید گروه خود را نمی توانید تغییر دهید و چه بسا شقاوتها که این گروه بر ما متحمل می کنندوتیر بلا یشان با خاک یکسانمان گردادنده و شمایان،تنها به یادمان می آورید که چه قدر بدبختیم ودانسته های خودمان را باز وباز وباز تکرار می کنید و راه حلی نمی دهید و خلاصه تارهای صوتی فرسوده می سازیم و استاد انکار می کنند که شما هیچ هم بدبخت نیستید و از ما اصرار و از استاد انکار.بیچاره استاد هم قربانی عصبیت های نا هنجار ما از شرایط  نا به سامان روزگار می شوند.

استاد می روند و نمی دانیم بهره مان از این بحث ها بیشتر بود یا از جلسه های روخوانی اسلاید توسط برخی اساتید مجرب؟و در این مقطع حساس تاریخی به ناگه خبر می رسد که در همین لحظه کلاس فوق العاده ای با همین گروه کذایی "ب.ی.و.ش.ی.م.ی"** در جریان است و ما در خماری بحث های معنوی مانده، بی خیال کلاس می شویم،کلاس به حد نصاب نرسیده منحل می گردد و استاد به خون نماینده تشنه که چرا زودتر روی برد آپ تو دیت مان خبر رسانی نکرده است!

ما هم با حال گرفته در قوطی ،به ستوه آمده از کلاس های بیهوده که صاایران منشانه هر روز بیهوده تر از دیروز می شوند،عزم سالن تشریح می کنیم بلکه درمیان مردگان چیزی نو بیابیم و باز هم حکایت روپوش های قرضی و دست های برهنه ی بی دستکش!لذت می برم از اینکه ظرفیت غرغرکردن انسان تا این حد نا محدود است!!!

*هرگونه تشابه اسمی با رولد دال کاملا تصادفی است.

**هویجوری سرهم ننوشتم که ذهنتون رو به چالش بکشم!

پ.ن:عكس:مقطعی از خستگان عالم پزشکی

۲۲ آبان ۱۳۸۸

یغما گلرویی











تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته!
جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته!
جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست!
جواب هم‌صدایی‌ها پلیس ضد شورش نیست!
نه بمب هسته‌ای داره، نه بمب‌افکن نه خمپاره!
دیگه هیچ بچه‌ای پاشو روی مین جا نمی‌زاره!
همه آزاده آزادن، همه بی‌درد بی‌دردن!
تو روزنامه نمی‌خونی، نهنگا خودکشی کردن!

جهانی را تصور کن، بدون نفرت و باروت!
بدون ظلم خود کامه بدون وحشت و طاغوت!
جهانی را تصور کن، پر از لبخند و آزادی!
لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی!

تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه!
اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه!
تصور کن جهانی را که توش زندان یه افسانه‌س!
تمام جنگای دنیا، شدن مشمول آتش‌بس!
کسی آقای عالم نیست، برابر با هم‌اند مردم!
دیگه سهم هر انسانِ تن هر دونه‌ی گندم!
بدون مرزو محدوده، وطن یعنی همه دنیا!
تصور کن تو می‌تونی بشی تعبیر این رویا!


۲۰ آبان ۱۳۸۸

هگل



آنچه تجربه و تاریخ می آموزند این است که مردم و حکومت ها هرگز چیزی از تاریخ یاد نگرفته اند و براساس اصول منتج در آن عمل نکرده اند.