۲۵ شهریور ۱۳۸۹

15

آقای رادیو می گه:ترش یا شیرین،فرقی نمی کند،انار که باشی،هزاران دانه ی روشن در درونت می درخشند.
الان،با شنیدن این قصار،چه حسی باید دست بدهد؟تنبّه؟ملامت؟خجالت؟عبرت؟حیرت؟تربیت؟آدمیت؟خلاقیت؟اناریت؟خیارشور؟:$

۱۴ شهریور ۱۳۸۹

11

امروز، بعد از یک ماه سکون و ثبوت و کپوک(فرآیند کپک زدن)، طی یک حرکت نمادین، خیلی محکم از جام بلند شدم و تکه تکه اراده های گم شده ام رو جمع کردم وطی سه ه ه ه دقیقه خم و راست شدن و کشیده شدن و فشرده شدن، مفاصل خشک شده ام رو اندکی نرم کردم. با هر حرکت،یک صدای تق از عمق مفاصلم بلند می شد، انگار که سه دقیقه پشت هم از این نایلون های بادکنکی ترکانده باشم و مفصل بی زبان از اول جا می افتاد.
از طرفی ان قدر پشت لپ تاپ نشسته ام و با دست راستم فیلم ها رو پلی کرده ام یا دورش رو تند و کند کرده ام و انقدر در پوزیشن خوابیده بر پهلوی چپ تایپ کرده ام که عضلات سمت راستم مشهودانه قطورتر و قوی تر از چپم شده و یه نمه اسکولیوز هم گرفته ام و درست از زیردنده ی دوازدهم، چند سانتی متری به راست شیفت شده ام. دست چپم هم آن قدر از شانه از لبه ی تخت آویزان می شود که روزی چند بار خواب می رود و آخر یک روز از فرط ایسکمی بنفش می شود، می افتد یک گوشه. چشمانم هم بعد از یک عمر زندگی آبرومندانه، محتاج یک جفت عدسی شیشه ای شده اند،بس که این حروف ریز "ای بوک ها" و سایت ها و کتاب ها را وارسی کردند.
الانش که این طوریست،چند وقت دیگر لابد در همین موقعیت نشسته پشت میز دست ها روی کی بورد یا روی کتاب ،پای راست روی پای چپ،مهره های خمیده و گردن افتاده،لب های آویزان، چشمها ی پرخون  و موهای آشفته، خشک می شوم،می ذارندم توی موزه تو یک شیشه الکل، که عبرت شوم برای آیندگان...