۷ شهریور ۱۳۸۹

زندگی جنگ و دیگر هیچ

می دانی؟هنگامی که خوابیده ای،خواب می بینی.خواب می بینی که در خانه ای هستی،پر از شعله های آتش یا داری از دست قاتلی فرار می کنی؛ناراحتی هایی که تو در آن موقع حس می کنی،حقیقت دارند،تو رنج می بری،می لرزی و پاهایت را محکم تکان می دهی.ولی بالاخره از خواب،بیدار می شوی و می بینی که در اتاقت و در میان اشیای متعلق به خودت و در رختخوابت هستی،در کمال امنیت.خانه نمی سوزد و قاتلی هم دنبالت نمی کند و تمام آن مناظر را در تخیلت می دیده ای و از تمام آن ماجراها فقط چند دانه عرق روی پیشانی ات مانده.
می دانی،گذر تو از یک کشور در حال جنگ با گذر تو از یک کشور در حال صلح تفاوتی ندارد.تو سایگون را ترک می کنی و وقتی در هواپیما و بر فراز ابرها در حال پروازی،باز هم اجساد،انفجار شعله های آتش و مصیبت را می بینی و اگر هواپیمایت به سوی رم،پاریس یا نیویورک برود،سعی می کنی دیگر خیالبافی نکنی و بعد با خودت فکر می کنی پس اجساد کجا هستند؟انفجارها و شعله های آتش کجا هستند؟هیچ کجا نیستند،آنها فقط در رویای تو وجود داشتند.
زندگی جنگ و دیگر هیج/اوریانا فالاچی/ترجمه ی لیلی گلستان

۵ شهریور ۱۳۸۹

10

خواهرزاده ی چهار ساله ام روبه روم نشسته بود و یه سکه رو می انداخت زمین،بار اول خط اومد وبهش گفتم:خط. بار دوم،شیر و اومد و گفتم:شیر.بار سوم باز هم خط اومد و همین طور بار چهارم و پنجم.می خواست برای ششمین بار سکه رو بندازه زمین که گفتم:اگه راست می گی شیر بیار.اونم نمی دونم رو چه حسابی جواب داد:اگه راست می گی آدم بیار!

۴ شهریور ۱۳۸۹

9

مثل هذیان دم مرگ،مثل خواب دم صبح...

لام انگل رو گذاشتم زیر میکروسکوپ،تا جایی که حافظه ام قد می ده، یه کرم صورتی رنگ بود.پیچ بزرگ میکروسکوپ رو هی می چرخوندم و روی طول بدن کرم،پیش می رفتم.رسیدم به یه انتهای بدنش که نمی دونم سرش بود یا تهش. یک دفعه دو تا چشم گرد زرد روش سبز شد،از همون چشم ها که کارتون های ژاپنی می ذاشتن رو صورت شخصیت هاشون. چشم ها با همون حالت نگاه شخصیت های فوتبالیست ها وقتی که دوربین چند دقیقه زوم می کرد رو صورتشون ،زل زده بود به عدسی چشمی و در ورای اون به چشم های من و هی باز وبسته می شد. از اونجا که از کلاس پاتولوژی عملی،داغ دیدن سر انگل روی دلم مونده بود، از شوق این که سر کرم رو دیده ام،زیر لب گفتم:اسکولکس!اسکولکس! و در حد چند هزارم ثانیه هم به این فکر فرورفتم که این انگل مگر زنده است که چشماش رو باز و بسته می کنه؟ پیش از اینکه فرصت کنم ذهن خودم رو با این سوال آزار بدم، از بقیه ی بدن کرم هم،چندین جفت دیگراز همون چشم های گرد زرد با همون لحن نگاه، دراومد و من هم وحشت زده سر از میکروسکوپ برداشتم و لام رو از زیر عدسی درآوردم.کرم صورتی آروم آروم خودش رو از زیر لایه ی رویی لام بیرون کشید(لام دو لایه دیده بودین؟) و من وحشت زده تر فقط نظاره گر هنرنمایی اش بودم.در عرض چند ثانیه(شاید هم در طول چند ثانیه،مطمئن نیستم)تمام سیر تکامل مار رو روی دور 256ایکس، عقب گرد ، اجرا کرد و روی تن صاف یکنواختش دو جفت دست و پای کوچک در آورد و به سرعت از دایره ی دیدم خارج شد. در این احوالات تنها مسئله ای که ذهن من رو به خودش مشغول کرده بود، این بود که جواب آزمایشگاه دانشگاه رو چی بدم که انگل عزیزشون رو به فنا دادم؟ و همین جا بود که یک لامپ در مغزم روشن شد،به یاد آوردم که در دانشگاه برای مهار این مارمولک ها اونها رو توی جعبه ای که یک دوچرخه در مقیاس مینیاتوری در وسطش تعبیه شده بود،قرار می دادیم و مجبورش می کردیم رکاب بزنه و از این رکاب زدن یک جور انرژی ای تولید می شد که دقیقا نمی دانم به چه دردی می خورد.جعبه ی نام برده رو درست کنار پام پیدا کردم و درش رو باز کردم و در کمال شعف دیدم مارمولک صورتی عزیزم روی دوچرخه اش نشسته و با لبخندی به پهنای صورتش، رکاب می زند.در جعبه را بستم و چشمانم را باز کردم،باز هم حکایت صبح های امتحان و خواب دم صبح و...


۳ شهریور ۱۳۸۹

Fight Club


-When people think you're dying, man, they really,really listen to you instead of just...
-Instead of just waiting for their turn to speak.

The things you own,end up owning you.

It's only after we've lost everything,that we're free to do anything.

We've all been on television to believe that one day we'd all be millionaires and movie gods and rock stars.
But we won't.
We're slowly learning that fact.

I felt like putting a bullet between the eyes of every panda that wouldn't screw to save its species.

۲ شهریور ۱۳۸۹

هشت و نیم

Your eminence,im not happy.
Why should you be? That isnt your job.who told you we come into the world to be happy?origin says in his homilies:there is no salvation outside the church.he who he isn’t in the city of god, belongs to the city of devil.

۳۰ مرداد ۱۳۸۹

The Dark Knight

Some men aren’t looking for anything logical,like money.they cant be bought,bullied,reasoned or negotiated with.some men just wanna watch the world burn.

There are only as good as the world allows them to be.i’ll show you,when the chips are down,these civilized people ,they’ll eat each other.
-You killed 6 of my friends…
-Do you know why I use a knife?guns are too quick,you cant savor all the little emotion,you see…in their last moments,people show you who they really are.so in a way,I know your friends better than you ever did.
You either die hero,or you live long enough to see yourself become the villain.

۲۸ مرداد ۱۳۸۹

گروس عبدالمالکیان

دختران روستا به شهر فکر می کنند،
دختران شهر در آرزوی روستا می میرند،
مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند،
مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند.
کدامین پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد؟!

۲۲ مرداد ۱۳۸۹

8

روی اولین صندلی خالی نشستم. دو خانم با دو کودک یکی،دوساله در بقل، روبه رویم نشسته بودند،یکی از بچه ها ،مداوم گریه می کرد و سرش را به عقب پرتاب می کرد،گاهی هم پاهایش را ناگهان به جلومی انداخت.کتابم را باز کردم و یک خط خواندم،زن میانسال که گویا مادر بچه بود با لهجه ی روستایی پرسید،"ماهیچه چیه؟" چند باری تکرار کرد تا فهمیدم چه می گوید. نمی دانستم چه طور برایش توصیف کنم،کلمات علمی قلمبه ای به ذهنم می آمد،قسمت نرم پشت ساق بچه را گرفتم و گفتم این نرمی ها ماهیچه است. ادامه داد:"دکتر گفته،ماهیچه اش مشکل داره،ماهیچه ی پاش" بچه،این بار طوری گردنش رو به عقب پرتاب کرد که از نزدیکی میله ی اتوبوس رد شد. چند نفری از مسافرها از سر دلسوزی آهی کشیدند،بعضی ها هم اظهار نظری می کردند، طبق عادت وطنیمان. زن،بچه را سفت تر گرفت:"گردن هم نمی گیره". گفتم:" ماهیچه،همه جای بدن هست،تو صورتش هست،دستاش هست،شکمش هست، شاید گردن نگرفتنش هم به خاطر مشکل ماهیچه اش باشه،ماهیچه های گردن". تمام سعیم را می کردم که ساده حرف بزنم ومی ترسیدم اظهارنظر اشتباهی بکنم. کتابم رو گذاشتم توی کیفم."می بریش بیمارستان امام؟""آره،دوهفته اونجا خوابیده بود،این یکی هم همینجوریه(به بچه ی دوم اشاره کرد که ساکت نشسته بود.)..."بچه ها دوقلو بودند،فکر کردم شاید بیماری مادرزادی است یا یک اختلال جنینی . بچه گریه اش شدیدتر شد،بدنش کاملا شل بود و از دست مادرش لیز می خورد.مادر، شیشه ی شیری درآورد ودر دهان بچه فشار داد، بچه مداوم سرفه می کرد و قطرات شیر را در فضا پخش می کرد،شاید بلعش مشکل داشت،شاید به خاطر یک اختلال عصبی و یا ماهیچه ای،آرزو کردم کاش دکتری که معاینه اش می کند،بتواند مشکل اصلی اش را پیدا کند. با هر سرفه اش قطرات شیر روی دستم و لباسم می ریخت،آن قدر وضع کودک اسفبار بود که حتی خجالت کشیدم به آلوده بودن بزاقش فکر کنم. به ایستگاه پارک لاله رسیدیم،به مادر امیدواری دادم:"بیمارستان امام خیلی خوبه،دکترای خوبی داره،مشکلشو پیدا می کنن." و پیاده شدم.فکر کردم کاش یک روز بتوانم به این آدم ها کمکی،بیشتر از امیدواری دادن بکنم، کاش یک روز بتوانم هم زبان این زن و هم درد بچه اش را بهتر بفهمم.

۲۱ مرداد ۱۳۸۹

7

یک دویست تومانی به سمت راننده گرفت و یک دوهزار تومانی. کرایه ی خط دویست و بیست وپنج تومان بود. راننده غرولندی کرد و گفت:بیست و پنج تومانی نداری؟ مردم برای بیست و پنج تومان چه ها که نمی کنند. راست می گفت،خورد کردن دو هزار تومان، پول خوردهایش را حرام می کرد و اگر به هر کس بیست و پنج تومان تخفیف می داد،آخر روز حسابی ضرر کرده بود. ازکیف پولم دویست و بیست و پنج تومان در آوردم، کیفم پر از سکه بود،سکه هایی که معمولا در ازای یک قاشق چنگال پلاستیکی به سلف دانشگاه می دادم.یکیش را به مسافر کناری دادم. مشکل حل شد. یک ساعت بعد، همان مسیر را برمی گشتم،به سواری های زردرنگ خالی از مسافر رسیدم،مسیر خلوتی بود و زمان می برد تا 4 مسافر،تکمیل شود و راه بیفتیم.رهگذری که حسابی عجله داشت،کرایه ی 4نفر را داد و سواری را دربست گرفت.با دیدن من پیشنهاد کرد حالا که مسیر یکی است، سوار شوم .دیگر مجبور نبودم تا پرشدن تاکسی، صبر کنم. سهمم از کرایه را هم قبول نکرد. نمی دانم این چرخه ی عمل و عکس العمل میان رهگذران غریبه، آن روز تا کجا و تا چند نفر ادامه پیدا کرد،حتی نمی دانم یک تصادف ساده بود یا تحقق یک قانون عام،هرچه بود، بسیار ساده بود و بسیارشیرین!