۲۲ مرداد ۱۳۸۹

8

روی اولین صندلی خالی نشستم. دو خانم با دو کودک یکی،دوساله در بقل، روبه رویم نشسته بودند،یکی از بچه ها ،مداوم گریه می کرد و سرش را به عقب پرتاب می کرد،گاهی هم پاهایش را ناگهان به جلومی انداخت.کتابم را باز کردم و یک خط خواندم،زن میانسال که گویا مادر بچه بود با لهجه ی روستایی پرسید،"ماهیچه چیه؟" چند باری تکرار کرد تا فهمیدم چه می گوید. نمی دانستم چه طور برایش توصیف کنم،کلمات علمی قلمبه ای به ذهنم می آمد،قسمت نرم پشت ساق بچه را گرفتم و گفتم این نرمی ها ماهیچه است. ادامه داد:"دکتر گفته،ماهیچه اش مشکل داره،ماهیچه ی پاش" بچه،این بار طوری گردنش رو به عقب پرتاب کرد که از نزدیکی میله ی اتوبوس رد شد. چند نفری از مسافرها از سر دلسوزی آهی کشیدند،بعضی ها هم اظهار نظری می کردند، طبق عادت وطنیمان. زن،بچه را سفت تر گرفت:"گردن هم نمی گیره". گفتم:" ماهیچه،همه جای بدن هست،تو صورتش هست،دستاش هست،شکمش هست، شاید گردن نگرفتنش هم به خاطر مشکل ماهیچه اش باشه،ماهیچه های گردن". تمام سعیم را می کردم که ساده حرف بزنم ومی ترسیدم اظهارنظر اشتباهی بکنم. کتابم رو گذاشتم توی کیفم."می بریش بیمارستان امام؟""آره،دوهفته اونجا خوابیده بود،این یکی هم همینجوریه(به بچه ی دوم اشاره کرد که ساکت نشسته بود.)..."بچه ها دوقلو بودند،فکر کردم شاید بیماری مادرزادی است یا یک اختلال جنینی . بچه گریه اش شدیدتر شد،بدنش کاملا شل بود و از دست مادرش لیز می خورد.مادر، شیشه ی شیری درآورد ودر دهان بچه فشار داد، بچه مداوم سرفه می کرد و قطرات شیر را در فضا پخش می کرد،شاید بلعش مشکل داشت،شاید به خاطر یک اختلال عصبی و یا ماهیچه ای،آرزو کردم کاش دکتری که معاینه اش می کند،بتواند مشکل اصلی اش را پیدا کند. با هر سرفه اش قطرات شیر روی دستم و لباسم می ریخت،آن قدر وضع کودک اسفبار بود که حتی خجالت کشیدم به آلوده بودن بزاقش فکر کنم. به ایستگاه پارک لاله رسیدیم،به مادر امیدواری دادم:"بیمارستان امام خیلی خوبه،دکترای خوبی داره،مشکلشو پیدا می کنن." و پیاده شدم.فکر کردم کاش یک روز بتوانم به این آدم ها کمکی،بیشتر از امیدواری دادن بکنم، کاش یک روز بتوانم هم زبان این زن و هم درد بچه اش را بهتر بفهمم.

۱ نظر: