۲۳ آذر ۱۳۸۸

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
عقاب تیزپر دشت های استغنا
اسیر پنجه ی تقدیر می شود گاهی
صدای زمزمه ی عاشقان آزادی
فغان و ناله ی شبگیر می شود گاهی
نگاه مردم بیگانه در دل غربت
به چشم خسته ی من تیر می شود گاهی
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان زحادثه ای پیر می شود گاهی
بگو اگرچه به جایی نمی رسد فریاد
کلام حق دم شمشیر می شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان، دیر می شود گاهی
به سوی خویش می کشد مرا چه خون و چه خاک
محبت است که زنجیر می شود گاهی
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان زحادثه ای پیر می شود گاهی
بگو اگرچه به جایی نمی رسد فریاد
کلام حق دم شمشیر می شود گاهی
هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
به سوی خویش می کشد مرا چه خون و چه خاک
محبت است که زنجیر می شود گاهی  

۲۰ آذر ۱۳۸۸

جورج اورول


"Yes, he saw now, he had always known it. But there was no time to think of that. All he had eyes for was the truncheon in the guard's hand. It might fall anywhere; on the crown, on the tip of the ear, on the upper arm, on the elbow -- "
...
"The light cleared and he could see the other two looking down at him. The guard was laughing at his contortions. One question at any rate was answered. Never, for any reason on earth, could you wish for an increase of pain. Of pain you could wish only one thing: that it should stop. Nothing in the world was so bad as physical pain. In the face of pain there are no heroes, no heroes."
...
You are a slow learner ,Winston
"How can i help it?How can i help but see what is in front of my eyes?two and two are four."
"Sometimes,Winston.Sometimes they are five.Sometimes they are three.Sometimes they are all of them at once.You must try harder.It is not easy to become sane."

۱۲ آذر ۱۳۸۸

رضا کیانیان

از کتاب "این مردم نازنین" نوشته ی رضا کیانیان:
"برای فیلم باغ فردوس پنج بعداز ظهر سیامک شایقی در امین آباد فیلم برداری داشتیم.در بخشی که خانم ها را نگه داری می کردند،کار می کردیم.
در روز دو نوبت به این بخت برگشتگان داروهایی تزریق می کردند که آرام شوند.یک دختر و یک زن میانسال بیشتر توجه مرا جلب کرده بودند.دخترک حدود 20 سال داشت.با خودش حرف می زد.راه می رفت وناگهان گوشه ای از ترس کز می کرد و کمک می خواست... بعد می خندید وقهقهه می زد.
از مسوول بخش پرسیدم ماجرای این دختر چیست؟
گفت:پدرش ،برادرش و دایی اش به او تجاوز کرده اند.
کافی بود. دیگر نمی خواستم بقیه ی ماجرا را بشنوم.
اما زن. حدود 50سال داشت.زنی با شخصیت و خانواده دار بود.موهای جو گندمی داشت و موقر راه می رفت.یک بار قبل از اینکه داروی صبح را به او تزریق کنند و هنوز سر پا بود،با من سلام و علیک کرد.از نوع حرف زدنش معلوم بود خانم تحصیل کرده ایست.از من خواهش کرد اگر ممکن است برایش روپوش ،جوراب و روسری مناسب بیاورم.قبول کردم و بلافاصله رفت تا کسی متوجه نشود.شب ماجرا را برای هایده تعریف کردم و او برایش روپوش وروسری و جوراب مناسب داد.فردا قبل از تزریق خودم را به او رساندم و بسته را به او دادم.خیلی تشکر کرد.گفتم شما برای چه اینجا هستید؟
با ترس و لرز گفت:شوهرم را کشتند!
ادامه داد که کسی جز شوهرش را نداشته.گفت از اقوام یکی از نمایشنامه نویسان است.
گفتم:من او را می شناسم.
گوش نکرد.با عجله تعریف کرد که اقوامش از مانادا آمده اند و او را به اینجا انداخته اند و می خواهند ارث و میراث شوهرش را بالا بکشند.به این جا تلفن زده اند که دیوتنه ام.آنها هم مرا با آمبولانس به این جا منتقل کرده اند.
...مرا صدا زدند.رفتم.تقریبا همان دقایق او را هم برای تزریق بردند...
حرفهایش چیزی میان جنون و واقعیت بود.نمی دانستم باید باور کنم یا نه.فکر کردم اگر به من هم آن داروها را تزریق کردند،قاطی می کردم؟!
از همانجا در یک وقت استراحت به آن نویسنده تلفن زدم.خاموش بود.شب هم زنگ زدم،خاموش بود.از دوستان مشترکمان پرسیدم،گفتند:ایران نیست،برای اجرای یک نمایش به خارج رفته!
فردا قبل از تزریق سراغ آن خانم رفتم.از من خواسته بود به او خبر بدهم.به او گفتم قوم و خویشتان ایران نیست.کلی مضطرب شد.شماره ی دیگری از اقوا دورترشان داد.گفت به آنها خبر بدهید،بیایند مرا از اینجا ببرند.من اینجا دیوانه می شوم و باز هم گفت که شوهرش را کشته اند!ادامه داد:کسانی که شوهر او را کشته اند،می خواهند خانه ی او را بفروشند و پول ها را بالا بکشند و بلیطشان را هم تهیه کرده اند تا دو هفته ی دیگر به کانادا برمی گردند.من باید تا آخر عمر اینجا بمانم...
میان پلان هایی که فیلم برداری می کردیم از پرستاران راجع به او می پرسیدم.می گفتند حالش خوب نیست،پرت و پلا می گوید.شوهرش فوت کرده،کشته نشده...آمد از جلوی من رد شد،حتی مرا نشناخت.به جایی شاید در اعماق ذهنش خیره شده بود.هر شب ماجرای همان روز را برای هایده تعریف می کردم.هایده گفت به این قوم و خویشش هم تلفن بزنم.زدم.وقتی خودم را معرفی کردم آنها هم خوشحال شده بودند و هم متعجب که چرا به آن ها زنگ زده ام.فکر کردند که شاید یک برای تلویزیونی است.وقتی ماجرا را برایشان تعریف کردم،سکونت کردند.سکوت...مِن مِن...دوست نداشتند راجع به این ماجرا حرف بزنند.بالاخره یکی از خانم های پشت تلفن به من گفت:او راست می گوید...وگفت پای آنها را به این ماجرا نکشانم،دوست نداشتند بیشتر حرف بزنند و خداحافظی کردند.قضیه جالب شد...من و هایده نمی دانستیم چه کنیم.فردا او را دیدم.جلو نرفتم.نمی دانستم چه باید بکنم.آن روزها با یکی از افراد حراست امین آباد،سلام و علیکی پیدا کرده بودم رفتم سراغش و همه ی ماجرا را برای او تعریف کردم...و تاکید کردم اگر ماجرا حقیقت داشته باشد،من و تو مسوولیم.او قول داد ماجرا را پی گیری کند.
فردای آن روز فیلم برداری ما در امین آباد تمام می شد.به او گفتم از پس فردا ما دیگر به امین آباد برنخواهیم گشت.او شماره اش را به من داد تا خبر بگیرم.
چند روز بعد به من زنگ زد. من کلی دلشوره داشتم.گفت:تحقیق کردم.آن خانم راست می گفته.
خیلی خوش حال شدم.
گفت آن قوم و خویش های نا قوم و خویش را ممنوع الخروج می کنم.
چند روز بعد تلفن زد و گفت آن خانم را به خانه بازگردانده.
هنوز هم فکر می کنم شاید کسان دیگری در امین آباد باشندکه هیچ وقت فرصت نکرده اند،قبل از تزریق حرفشان را بزنند."