۳۰ شهریور ۱۳۹۰

20- دونقطه - خط صاف

اولش تنهایی، بی انگیزه ای ، گیج می زنی، نمی دونی چی می خوای؟ بین این همه آدم کجای کاری؟ کجای دنیا وایسادی؟ کجاش می ری؟ بعد فک می کنی اوضاع برای بقیه آدما جور دیگه ایه، می ری دنبال آدما ، می خوای هر آدمیو کشف کنی ، با هر کسی آشنا شی، ببینی نگاش به سمت کودوم هدف می چرخه، لبخندِ رو لبش به چه امیدیه، بعد یه مدت می بینی، تو این همه رابطه، این همه آدم چیزی پیدا نکردی هیچی، کم کمک داری خودتم گم می کنی بینشون، اصلا یه چیزایی داره پاک یادت می ره، گیج تر از قبلت شدی، بعد یه دوره ای همه روابطت رو می ریزی دور، دورِ همه آدما یه خطِ قرمز می کشی ، به هیچ کس نزدیک نمی شی،بعد که پااک از همه ناامید شدی، باز برمی گردی به خودت، دنیای تنهای تنهای خودت ، بعد یه مدت نفس می کشی ، حس می کنی داری خودتو پیدا می کنی، انگار یه کم از گیجیت داره کم میشه، بعد در اوج این حست، در اوج استقلالت، وقتی حسابی داری با خودت و دنیای خلوتت و خلوتی دنیات حال می کنی، وقتی بادی به غبغب انداختی و یه لبخند پهن رو لباته، یه شب یهو  یه دونقطه-خط صافِ گنده جلوت ظاهر می شه، یهو فک می کنی خوب، که چی؟ بعد می بینی از هیچ احدی دورت خبر نیست،همون حس قدیمی دوباره میاد سراغت، یهو بادکنکی که باد کردی از یه جا شروع می کنه پنچر شدن،پشتت یهو خم میشه و بار یه تنهایی گنده روش سنگینی می کنه.باز می بینی برگشتی سر خونه ی اول. آدما رو که نگا می کنی، خوشون خمیده تر از تو، خودتو نگا می کنی، خمیده تر از آدما؛کودومتون به درد هم می خورین؟تو به درد اونا؟اونا به درد تو؟
باز بری سراغشون؟باز پیله کنی دور خودت؟دوراهی ای که جفت راهاش به یه جا می رسه.
آره دیگه...اینجوریه. هی تکرار می شه، هی تکرار میشه.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر