۱۲ شهریور ۱۳۹۰

18- مرثیه ای برای ...


تمام این سه سال رو کنارم بود، یک لحظه تنهام نذاشت. همه ی تنهایی هام رو با حضورش پر می کرد، با عکس هایی که با هم گرفتیم تا هر بار که نگاهشون می کنم یه دنیا خاطره جلوی چشمام رژه بره. روزهامون با هم شروع می شد، از صبح ها توی حیاط دانشگاه که با هم سوژه ی عکس شکار می کردیم تا بیشتر سفرهام که بدون اون اصلا معنی نداشت. اگر یک روز کنارم نبود، به هر طرف که نگاه می کردم یادش می کردم هر صحنه ی زیبایی، هر لحظه ای برای شکار، جای خالی اش رو به یادم می نداخت و حسرت می خوردم از نبودنش. اگر نبود چطور می تونستم قاب هایی که توی ذهنم دورِ دنیای اطرافم می کشم رو به دیگران نشون بدم؟ توی این سال ها فقط دوبار ازم جداشد که هر دوبار خودم بودم که فراموشش کردم و تو شولوغی زندگی ام گم شد. بار اول بعد از یه ماه دوری تو یه شهر دیگه پیداش کردم و بار دوم بعد از یک هفته تو اوج نا امیدی یکی از دوستام که توی خوابگاه دیده بودش، با خبرم کرد. دیگه باورم شده بود هر بار گمش کنم، دیر یا زود یه جوری پیداش می شه و برمی گرده پیشم،حتی از یه شهر دیگه... تا این بار آخری که با هم رفتیم یه گوشه ی دوووور دنیا، دوتایی توی آلپ، تو سکوت محض به اندازه ی تمام این سال ها نفس کشیدیم، تو فلورانس مبهوت نقاشی های داوینچی و مجسمه های میکل آنژ شدیم که عکس گرفتن ازشون ممنوع بود و ازین بابت، اونم چند دقیقه ای به خودش استراحت می داد، تو ونیز رو لبه ی کشتی ، کنار خونه ی مارکوپولوی کبیر، همه ی این لحظه ها رو باهم قسمت کردیم... تا اینکه درست ساعتی قبل از برگشتنم از میلان، باز هم تو شولوغی وخستگی های زندگیم گمش کردم. نمی خواستم ولی مجبور بودم خودم رو به پروازم برسونم، برگردم اینجا و تنها رهاش کنم. طفلک این بار حتی اگه بخواد هم ممکن نیست بتونه برگرده. تصور می کنم بعد از اینکه تنهاش گذاشتم چند ساعتی یا چند دقیقه ای حتی، از پنجره به میدون اصلیِ میلان خیره شده به اون همه آدمی که رو صندلی های McCoffee می نشستن و نگاهشون همه ی دیوارها رو رد می کرد وبه ناکجا آباد می رسید... همینجوری تنها برای خودش منتظر مونده، مطمئن بوده که مثل همیشه برمیگردم سراغش و باز هم لبخندها و اخم های احمقانه ام رو تو خاطره اش ثبت می کنه... تصور می کنم هنوز هم یک گوشه تو اون کافه ی دورِ دور نشسته و هنوز امیدواره...:| نمی خوام باور کنم یکی رو پیدا کرده، یا شایدم یکی پیداش کرده،  یکی که نگاهش تا نوک دماغش هم نمی رسیده،نمی دونم... این بار دیگه نه من بر می گردم نه اون. نه من می فهمم چه بلایی به سرش اومده نه اون می فهمه نگاه ناامید منو وقتی اون روز غروب از McCoffee های فرودگاه شماره ای راه ارتباطی ای به شعبه ی خیابان Doumo ِ میلان خواستم و نداشتند، وقتی برای رفتنش گریه هم نکردم حتی، چرا که آفتاب ِ داغِ میلان اشکای آدم رو نریخته خشک می کرد و هواپیماها پشتِ هم خاک ایتالیا رو ترک می کردند و من رو تنها تراز همیشه با خودشون می بردن. می دونم وقتی خط های سفید توی آسمون رو می دیده که به هم می رسیدن، باور نکرده من رو با خودشون دور می کنن...از چشمِ همه شاید، یک دوربین عکاسی بیشتر نبود، ولی برای من... این روزهای اخیر خیلی ها بهم می گفتن چرا انقد بهش وابسته ام، چرا کنار نمی ذارمش و یک دوربین حرفه ای تر نمی گیرم؟ نمی تونستم. هنوز هم نمی تونم. حالا برای همیشه ترکم کرده، یا ترکش کرده ام، نمی دونم ولی شک ندارم از بین تمام دوربین هایی که داشته ام و تمام دوربین هایی که خواهم داشت ،هیچ کدوم برام IXUS960 نقره ایم نخواهد شد. بیش تر از 6ساله که همیشه یه دوربین عکاسی کوچیک تو کوله پشتی ام بوده، ولی تو این دو هفته که این یکی رو گم کردم، نه با دیدن صحنه ها دورشون قاب می کشم، نه هیچ هوس عکس گرفتن به سرم می زنه، حتی خیال دوربین گرفتن هم ندارم. جز من و خودش کی می دونه این رفیق کوچیکم، چه لحظه هایی رو تو زندگیم ثبت کرده؟ کی می دونه این سفر آخر، تو کمتر از دوهفته یک تنه بیش از 3500 لحظه رو برام ثبت کرد و چندین بار شارژ تمام کرد و شارژش کردم و باز تمام کرد و باز و باز، روزی 6 گیگ مموری اش فول شد و خالی اش کردم و باز فول شد و باز خالی اش کردم تا این عکس های روز آخر در کلیسای شگفت انگیز دوموی میلان که با خودش برد و داغش رو به دلم گذاشت...
خدافظ رفیق! 
چه خوب گفته که:
خداحافظ ای هم نشین همیشه...
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته...
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من...
تورا می سپارم...
   تو را می سپارم...
     ... ؟


تصویر: از آخرین ثبت های رفیق کوچیکم - کانال بزرگ(Grand Canal) ونیز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر