۱۷ شهریور ۱۳۹۰

19

روزگار غریبی است! تمام روز چهره های عبوث رو می بینم،نفرت نگاهها رو،آدم هایی که بخشی از کوفت های زندگی کوفتیشان را بر سرم می کوبند و من بر سرِ آن ها.  بعد هی سکوت ، هی لبخند، هی عینک آفتابی برای پوشوندن ، هی قورت دادن توده ای که پایین نمی رود و هی گذشتن فقط برای اینکه چیزی ازاینی که هست کوفتی تر نشود. فقط برای اینکه دیگر نه حوصله جنگیدن دارم نه امیدی به ذره ای تغییر در این روند یکنواخت کوفتی شدن و کوفتی تر شدن.فقط برای اینکه عادت کردم همه چیز به سمت بدتر شدن بره، و من در بهترین حالت بتونم از تغییر نگهش دارم.  تمام روز دندان هام رو به هم فشار می دهم تا شب که درِ اتاقم رو بستم، وقتی پتو را تا نوک دماغم بالا کشیدم،تو سیاهی مطلق وسکوت، کمی از این بغض هایی که قورت دادم بالا بیاورم . یک فرسودگی تدریجی. و دلم می سوزد برای کساییکه حتی این تنهایی شب ها رو هم ندارن و حتی پتو روهم لای دندون هاشون فشار می دن تا کسی از این همه کوفتِ زندگی شان باخبر نشود،تا همه چیز باز هم بدتر نشود :|

۱ نظر: